از چیزای کوچیک تو زندگی لذت ببر،
چون یک روز به گذشته نگاه میکنی و متوجه میشی که اونها چیزهای بزرگی بودن.
"هیونجین"بعد از تموم شدن جلسه امروز از اتاقش بیرون اومد و بسمت منشیش رفت
فلیکس: خانم کیم دیگه مراجعه کنند نداریم؟
"نه جناب لی بقیه مراجعه کننده ها فردا میان"
فلیکس سرش رو تکون داد و همونطور که سمت اتاقش میرفت گفت:
خیلی خب خسته نباشید میتونید برید خونهوارد اتاقش شد و روی مبل دراز کشید و ساعدش رو روی چشماش گذاشت
امروز روز خسته کننده ای بود تمام روز رو داشت با بیمار هاش صحبت میکرد
با باز شدن در فکر کرد منشیش اومده همونطور که داشت بلند میشد گفت:
خانم کیم هنوز نرف...حرفش با دیدن شخص جلوش توی دهنش موند
هیونجین لبخندی بهش زد و نشست روی مبل تکنفرهفلیکس صداش رو صاف کرد و بلند شد و روی صندلیش نشست
فلیکس:ببخشید این رو میگم اما امروز دیگع وقت ندارم که بخوام با بیمار ها صحبت کنم لطفا اول از منشیم وقت بگیرید
هیونجین:من نمیومد اینجا برای درمان دکتر لی بزار از اول خودم رو معرفی کنم من هوانگ هیونجین کارآگاه پرونده های جنایی هستم
فلیکس ابروش رو بالا انداخت و گفت:جناب هوانگ چه کمکی از دست من برمیاد؟
هیونجین خندید و بلند شد و سمت فلیکس رفت
هیونجین:چه کمکی بهتر از اینکه دوست پسرم بشی؟
فلیکس از شدت شوک خندش گرفته بود :
دیگه امری نداری؟هیونجین بهش نزدیک تر شد
هیونجین:یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم غیر رسمی حرف بزنی
فلیکس دستش رو روی سینه هیونجین گذاشت و به عقب هلش داد
فلیکس:لطفا از اتاق من برید بیرون باید برم خونه
هیونجین دوباره لبخندی زد و بسمت در رفت
هیونجین:یادت باشه جناب لی یه روز مال من میشی
بعد از گفتن حرفش از اتاق خارج شد
فلیکس سردرد بدی گرفته بود روزش از چیزی که بود گند تر شده بود...
با حرص پاش رو به لبه میز کوبیدفلیکس:مگه انسان کالاس که میگه مال من
بعد از گفتن حرفش بسمت ماشینش حرکت کرد
_
هیونجین با لبخندی شیطانی از اتاق بیرون اومد:
YOU ARE READING
𝐥𝐚𝐬𝐭𝐛𝐫𝐞𝐚𝐭𝐡𝐬
Fanfiction《هر روز از خواب بیدار میشم به اولین چیزی که فکر میکنم اینه که چی میشه که این همه ادم تو دنیای به این بزرگی وجود داشته باشن و اکثرشون پردرد و رنج و خشم باشن. میدونی..خیلی مهم نیست بالاخره کار منم فهمیدن این موضوع پایان دادن به درداشونه...》 اسم:نفس ها...