جیسونگ از پشت دیوار بیرون اومد و تقه ای به در زد:غذا آمادست
مینهو به کمک فلیکس بسمت میز غذا خوری رفت!
فلیکس بعد از تموم شدن غذا نگاهی به ساعتش انداخت:من دیگه باید برم
جیسونگ فلیکس رو بدرقه کرد
فلیکس:واقعا ازت ممنونم که قراره از لینو مراقبت کنی
جیسونگ:دلیل زخمی شدنش منم پس وظیفمه
فلیکس بار دیگه تشکر کرد و رفت!
مینهو:من میرم بخوابم
جیسونگ سرش رو تکون داد و بطرف آشپزخونه رفت یه حس عجبی داشت حسی که براش ناآشناست...
با جمع کردن آشپزخونه لپ تاپش رو آورد تا به پرونده هاش رسیدگی کنه__
مینهو:جیسونگ آبمیوه میخوام
جیسونگ آبمیوه رو روی میز گذاشت و نشست تا صبحونش رو بخوره
مینهو:نچ من کره بادوم زمینی میخوام
جیسونگ:ولی همین الان گفتی نوتلا میخوای
مینهو با یه قیافه حق به جانب گفت:خب الان دلم کره بادوم زمینی میخواد مشکلیه؟
جیسونگ با حرص بلند شد و کره بادوم زمینی رو برداشت و جلوی مینهو گذاشت
مینهو:نظرم عوض شد تخم مرغ میخوام
جیسونگ روی میز خم شد و با اخم به مینهو نگاه کرد:تو با فلیکس هم اینجوری رفتار میکنی یا فقط میخوای منو اذیت کنی
مینهو صورتش رو به صورت جیسونگ نزدیک کرد:نه چون حسم به تو با فلیکس فرق داری
جیسونگ دوباره همون حس عجیب و ناآشنا رو توی قلبش حس کرد
اسمی برای اون حسش پیدا نمیکرد شاید دوست داشتن بود...
جیسونگ سریع سرش رو عقب کشید رفت تا تخم مرغ درست کنه
مینهو:بیا بشین نظرم عوض شد
جیسونگ گاز رو خاموش کرد و با اخم نشست سر میز
مینهو:خب حالا نمیخواد اخم کنی
جیسونگ محل نداد و با آرامشی که سعی داشت حفظش کنه غذاشو خورد
بعد از تموم شدن غذاش بلند شد و بسمت اتاقش رفت
مینهو:کجا؟
جیسونگ:میخوام برم اداره
مینهو:منو با این وضع تنها میزاری؟
جیسونگ ابروش رو بالا داد:یعنی من نباید برم سر کار؟
مینهو:نه چون باید از من مراقبت کنی
جیسونگ:پس میرم با لپ تاپ به کارام برسم
مینهو سرش رو تکون داد و با دست راستش ظرف های صبحونه رو جمع کرد
بطرف اتاق جیسونگ رفت و با دیدنش که غرق در کاره وارد اتاق شد
جیسونگ همونطور که به مانیتور لپ تاپ نگاه میکرد پرسید:اومدی اینجا چیکار
مینهو:برای جاسوسی
جیسونگ با تعجب نگاهش کرد که زد زیر خنده
مینهو:واقعا باور کردی؟بابا حوصلم سر رفت با این وضعیتم نمیتونم برم مطب توهم که کار داری
جیسونگ:خب برو تلوزیون ببین
مینهو:از تلوزیون بدم میاد
جیسونگ تعجب کرد و به پسر روبه روش نگاه کرد... این پسر رو اصلا نمیشناخت و یه حس کنجکاوی درونش به وجود اومده بود و دلش میخواست بیشتر از این پسر بدونه
لپ تاپش رو بست:خب بیا بریم بیرون
مینهو:کجا؟
جیسونگ:نمیدونم
مینهو:بریم سینما؟
جیسونگ:ایده خوبیه
____
مینهو:فیلم باحالی بود
جیسونگ:ولی خیلی چرت بود اخه چرا باید عاشق دشمنش بشه؟
مینهو با کنجکاوی بهش نگاه کرد:خب ممکنه
جیسونگ:ولی هیچوقت بهم نمیرسن
مینهو:شاید برسن؟
جیسونگ:به هرحال یه فیلم چرت با پایان باز بود
مینهو:اگه من نویسندش بودم میدونی چیکار میکردم؟
جیسونگ بهش نگاه کرد
مینهو:اخرش رو خوش تموم میکردم چون آدما مستحق خوشبختی هستن
جیسونگ:چرا نویسنده نشدی؟
مینهو:چون گذشته بهم اجازه نداد
جیسونگ:گذشته؟
مینهو:اتفاق های که افتاد باعث شد بخوام این شغل رو انتخاب کنم
جیسونگ:کنجکاوم
مینهو:درمورد چی؟
جیسونگ:درمورد تو.. نمیدونم بخاطر اینکه پلیسم کنجکاوم یا بخاطر حسم؟
مینهو:حست؟
جیسونگ تازه متوجه شد چی گفته:چی؟
مینهو با لبخند کج بهش نگاه کرد:گفتی بخاطر حست؟
جیسونگ:هوا گرم نشده؟
مینهو به دستپاچگی پسر کوچیکتر خندید:جیسونگ ما الان وسط زمستونیم
جیسونگ:نمیدونم شاید مریض شدم بیا بریم خونه
مینهو با خنده به حرکات کیوت پسر نگاه کرد
مینهو:نگفتی
جیسونگ:وای چقد سرده
مینهو:ولی همین الان گفتی گرمه
جیسونگ:ساکتشو و بیا بریم خونه
مینهو با خنده شونه ای بالا انداخت:باشه
YOU ARE READING
𝐥𝐚𝐬𝐭𝐛𝐫𝐞𝐚𝐭𝐡𝐬
Fanfiction《هر روز از خواب بیدار میشم به اولین چیزی که فکر میکنم اینه که چی میشه که این همه ادم تو دنیای به این بزرگی وجود داشته باشن و اکثرشون پردرد و رنج و خشم باشن. میدونی..خیلی مهم نیست بالاخره کار منم فهمیدن این موضوع پایان دادن به درداشونه...》 اسم:نفس ها...