امروز بی دلیل تمام خاطراتم
از کوچه حافظه ام گذشتند و اسمان قلبم ازین همه درد چکید...:)
جیسونگتقریبا یک هفته از اون اتفاق شوم میگذشت و فلیکس توی این یک هفته خودش رو توی اتاقش زندانی کرده بود و فقط برای تشیح جنازه از اتاق اومد بیرون و بعد از اون دوباره خودشو توی اتاق حبس کرد
مینهو تمام این مدت رو کنارش بود و هیونجین صبح میرفت اداره تا دنبال راننده کامیون بگرده شب ها میومد پیش فلیکسهیونجین:خوابیده؟
مینهو:نمیدونم نمیزاره وارد اتاقش بشم الان سه روزه غذا نخورده
جیسونگ:بنظرت اگه از این خونه ببریمش بیرون حالش بهتر میشه؟
مینهو:آره ولی دلم نمیخواد مجبورش کنم اون خیلی به پدر و مادرش وابسته بود
با صدای در همشون بسمت صدا برگشتن فلیکس با چشم هاش قرمز و زیرش سیاه شده بود
انگاره توی این یک هفته وزن هم کم کرده بود چون خیلی ضعیف بنظر میرسید
هیونجین همه اینا رو توی ذهنش گفت و بعد بسمتش رفت:حالت خوبه؟فلیکس لبخند زد:آره خوبم
مینهو :مطمئنی؟
فلیکس سرشو تکون داد و بسمت میز غذا خوری رفت ظرف غذا رو جلو کشید و اروم شروع کرد به غذا خوردن
مینهو و هیونجین با تعجب بهم نگاه کردن
و هیونجین آروم پرسید:بنظرت حالش خوبه؟؟مینهو:نه خوب نیست فقط میخواد نقش بازی کنه که خوبه
گفت و بعد بطرف فلیکس رفت
فلیکس:هیونگ الان حالم خوبه شماهم برید خونه خودتون و به منشی کیم بگو از فردا میام سرکار
مینهو:لیکس عزیزم بهتره یکم بیشتر استراحت کنی
فلیکس:من خوبم
مینهو دیگه چیزی نگفت نمیخواست بیشتر از این اذیتش کنه
فلیکس بعد از خودن غذاش بلند شد و قبل از اینکه بره توی اتاقش برگشت سمت اون سه نفر
فلیکس:خیلی ممنون که این یک هفته کنارم بودید
و بعد با همون لبخند مصنوعی وارد اتاقش شد و یه راست سمت توالت اتاق رفت و تمام چیزای که خورده بود رو بالا آورد
با بدن بی جون سمت تختش رفت و خودش رو توی تخت مچاله کرد...
مینهو:من اینجا میمونم ولی شما دوتا برگردید خونه هاتون باید یکم بهش فضا بدیم
هیونجین:منم بهش سر میزنم
مینهو سرش رو تکون داد و از اون دونفر خداحافظی کرد
مینهو بطرف اتاق فلیکس رفت و اروم در رو باز کرد و با دیدن فلیکسی که خودش رو توی تخت جمع کرده اشک توی چشماش جمع شد
وارد اتاق شد...
YOU ARE READING
𝐥𝐚𝐬𝐭𝐛𝐫𝐞𝐚𝐭𝐡𝐬
Fanfiction《هر روز از خواب بیدار میشم به اولین چیزی که فکر میکنم اینه که چی میشه که این همه ادم تو دنیای به این بزرگی وجود داشته باشن و اکثرشون پردرد و رنج و خشم باشن. میدونی..خیلی مهم نیست بالاخره کار منم فهمیدن این موضوع پایان دادن به درداشونه...》 اسم:نفس ها...