part 8

18 4 6
                                    

امروز بی دلیل تمام خاطراتم
از کوچه حافظه ام گذشتند و اسمان قلبم ازین همه درد چکید...:)
جیسونگ

تقریبا یک هفته از اون اتفاق شوم میگذشت و فلیکس توی این یک هفته خودش رو توی اتاقش زندانی کرده بود و فقط برای تشیح جنازه از اتاق اومد بیرون و بعد از اون دوباره خودشو توی اتاق حبس کرد
مینهو تمام این مدت رو کنارش بود و هیونجین صبح میرفت اداره تا دنبال راننده کامیون بگرده شب ها میومد پیش فلیکس

هیونجین:خوابیده؟

مینهو:نمیدونم نمیزاره وارد اتاقش بشم الان سه روزه غذا نخورده

جیسونگ:بنظرت اگه از این خونه ببریمش بیرون حالش بهتر میشه؟

مینهو:آره ولی دلم نمیخواد مجبورش کنم اون خیلی به پدر و مادرش وابسته بود

با صدای در همشون بسمت صدا برگشتن فلیکس با چشم هاش قرمز و زیرش سیاه شده بود
انگاره توی این یک هفته وزن هم کم کرده بود چون خیلی ضعیف بنظر میرسید
هیونجین همه اینا رو توی ذهنش گفت و بعد بسمتش رفت:حالت خوبه؟

فلیکس لبخند زد:آره خوبم

مینهو :مطمئنی؟

فلیکس سرشو تکون داد و بسمت میز غذا خوری رفت ظرف غذا رو جلو کشید و اروم شروع کرد به غذا خوردن

مینهو و هیونجین با تعجب بهم نگاه کردن
و هیونجین آروم پرسید:بنظرت حالش خوبه؟؟

مینهو:نه خوب نیست فقط میخواد نقش بازی کنه که خوبه

گفت و بعد بطرف فلیکس رفت

فلیکس:هیونگ الان حالم خوبه شماهم برید خونه خودتون و به منشی کیم بگو از فردا میام سرکار

مینهو:لیکس عزیزم بهتره یکم بیشتر استراحت کنی

فلیکس:من خوبم

مینهو دیگه چیزی نگفت نمی‌خواست بیشتر از این اذیتش کنه

فلیکس بعد از خودن غذاش بلند شد و قبل از اینکه بره توی اتاقش برگشت سمت اون سه نفر

فلیکس:خیلی ممنون که این یک هفته کنارم بودید

و بعد با همون لبخند مصنوعی وارد اتاقش شد و یه راست سمت توالت اتاق رفت و تمام چیزای که خورده بود رو بالا آورد

با بدن بی جون سمت تختش رفت و خودش رو توی تخت مچاله کرد...

مینهو:من اینجا میمونم ولی شما دوتا برگردید خونه هاتون باید یکم بهش فضا بدیم

هیونجین:منم بهش سر میزنم

مینهو سرش رو تکون داد و از اون دونفر خداحافظی کرد

مینهو بطرف اتاق فلیکس رفت و اروم در رو باز کرد و با دیدن فلیکسی که خودش رو توی تخت جمع کرده اشک توی چشماش جمع شد
وارد اتاق شد...

𝐥𝐚𝐬𝐭𝐛𝐫𝐞𝐚𝐭𝐡𝐬Where stories live. Discover now