خب خب کارکتر جدید داریم اونم چههه کارکتری
هیونا ۲۵ سالشه و خودتون میفهمین کیه..
________________
فلیکس با دیدن هیونجین دسته چمدونش رو ول کرد و بسمت هیونجین دوید:دلم برات تنگ شده بود
هیونجین:برای من این یک هفته اندازه یک سال گذشته
فلیکس خنده کوتاهی کرد که با صدای یه دختر که هیونجین رو صدا میزد خندش رو خورد
هیونجین:تو اینجا چیکار میکنی؟
هیونا:برگشتم پیشت عشقم
فلیکس با شنیدن عشقم چند قدم عقب رفت و با بغض به هیونجین نگاه کرد:هیون این چی میگه؟
هیونجین:بیا بریم بعدا توضیح میدم
هیونا:هیوننن منو ببر خونه من ماشین ندارم
هیونجین همونطور که دست فلیکس رو گرفته بود به دختر نگاه کرد:تاکسی بگیر
هیونا:ولی من میخوام با تو برم خونمون
فلیکس:خون...تون؟
هیونا نگاهی به فلیکس انداخت:این پسره کیه دیگه؟
فلیکس:دوست پسرشم
هیونا پوزخند زد:دوست پسر؟احمقی؟
هیونجین:هیونا حرف دهنت رو بفهمم
هیونا:احمق هیونجین استریته هیچ میدونی چندتا دوست دختر داشته؟ منم یکیش
فلیکس با چشم اشک آلود به هیونجین نگاه کرد:هیون چی میگه؟
هیونجین:توضیح میدم عزیزم
هیونا:البته اینو بگم من نامزدشم
فلیکس ارنجش رو از دست هیونجین بیرون آورد:چی...؟
هیونجین:هیونا خفه شو
هیونا با چهر خنثی به فلیکس نگاه کرد
و بعد رفت دستشو دور آرنج هیونجین حلقه کردفلیکس با دیدن این صحنه بسرعت بسمت در خروجی رفت
هیونجین با زور ارنجش رو از دست هیونا کشید بیرون:فلیکس..
هیونجین بطرف در خروجی دوید اما فلیکس ناپدید شده بود
YOU ARE READING
𝐥𝐚𝐬𝐭𝐛𝐫𝐞𝐚𝐭𝐡𝐬
Fanfiction《هر روز از خواب بیدار میشم به اولین چیزی که فکر میکنم اینه که چی میشه که این همه ادم تو دنیای به این بزرگی وجود داشته باشن و اکثرشون پردرد و رنج و خشم باشن. میدونی..خیلی مهم نیست بالاخره کار منم فهمیدن این موضوع پایان دادن به درداشونه...》 اسم:نفس ها...