"قول میدم..دفعه بعد از روز اول عاشقت بشم"
هیونجین
طبق معمول از مطبش بیرون اومد تا بره پیش لینو اما با دیدن پسری که الان یک هفتس دست از سرش برنمیداره راهش رو کج کرد..هیونجین:یا لی فلیکس میشه بدونم یه چه دلیل فاکی راهت رو کج کردی؟
فلیکس با حرص برگشت و با اخمی که روی صورتش نقش بسته بود:
به این دلیل که از دیدن صورتت خسته شدمهیونجین:هیچ میدونی دخترا برای اینکه یه نیم نگاه بهشون بندازم خودکشی میکنن بعد تو برام ناز میکنی
فلیکس نزدیک هیونجین شد و انگشت اشارش رو سمتش گرفت:
پس برو با همون دخترا و دست از سر من بردارهیونجین:نچ نمیشه فعلا گرفتار شدم
فلکیس با تعجب بهش نگاه کرد:
گرفتار چی؟!هیونجین صورتش رو توی یک سانتی صورت فلیکس نگه داشت
هیونجین:این ستاره های که روی گونت هستن
فلیکس در کسری از ثانیه گونش رنگ گرفت
هیونجین با دیدن اینکه فلیکس خجالت کشیده سرش رو برد جلو ترهیونجین:پس خجالت کشیدنم بلدی؟
فلیکس به خودش اومد و هیونجین رو به عقب هل داد
فلیکس:میخواستی گرفتار نشی پس الانم دست از سرم بردار
بعد از گفتن حرفش بسمت ماشینش حرکت کرد
هیونجین:به زودی دوباره میبینمت ستاره کوچولو
هیونجین گفت و بعدش خندید به هرحال توی مهمونی امشب دوباره میدیدش!
سوار ماشینش شد و بسمت خونه پدر و مادرش حرکت کرد....
از ماشینش پیاده شد و پله ها رو یکی دوتا بالا رفت
دستش رو روی زنگ در فشار داد"کیه؟!"
هیونجین:اجوما منم هیونجینخدمتکار سریع در رو باز کرد
هیونجین:اجوما مامان و بابا خونه هستن؟"اره دارن برا مهمونی امشب آماده میشن"
هیونجین سرش رو تکون داد و بسمت اتاق مادر و پدرش رفتدر رو باز کرد و وارد اتاق شد و با دیدن مادرش که داشت کراوات پدرش رو میبست گفت:
گل پسرتون اینجاستمامان هیونجین با دیدن تک پسرش بسمتش اومد و بغلش کرد
"پدر سوخته تو نباید یه سر به من بزنی؟""اهم اهم جلو من داری به خودم فحش میدی؟"
هیونجین خندید:
خیلی خوب الان اومدم دیگه"هیونجین میدونی که جیسونگ ازت کلافس"
پدر هیونجین گفتهیونجین:چرا مثل بچه ها اومده ازم شکایت کرده
YOU ARE READING
𝐥𝐚𝐬𝐭𝐛𝐫𝐞𝐚𝐭𝐡𝐬
Fanfiction《هر روز از خواب بیدار میشم به اولین چیزی که فکر میکنم اینه که چی میشه که این همه ادم تو دنیای به این بزرگی وجود داشته باشن و اکثرشون پردرد و رنج و خشم باشن. میدونی..خیلی مهم نیست بالاخره کار منم فهمیدن این موضوع پایان دادن به درداشونه...》 اسم:نفس ها...