"و مرد در من هرچی زنده بود"
فلیکس
هیونجین: جیمی کوچولو میشه من این دوستت رو چندلحظه قرض بگیرم؟هیونجین گفت و بعد به فلیکس اشاره کرد
فلیکس سعی کرد با اشاره به جیمی بفهمونه که بگه نه اما جیمی خیلی ریلکس نادیدش گرفتجیمی:آره هیونی
هیونجین با حرف جیمی چشمکی بهش زد و بعد بازوی فلیکس رو گرفت و بطرف طبقه بالا راه افتاد
فلیکس:یا من یادم نمیاد اجازه داده باشم بازوم رو بگیریهیونجین:چی میگی نمیشنومم
خیلی خوب شنیده بود اما گاهی اوقات آدما باید نشنیده بگیرن حرف دیگران رو
با رسیدن به یکی از اتاق هیونجین وارو اتاق شد و پشت سرش در رو بستفلیکس:خب؟
هیونجین:خب؟
فلیکس:خبب؟؟؟
هیونجین:خبب؟
فلیکس با حرص گفت:مرض میگم چی میخواستی بگی که منو کشیدی این بالا؟
هیونجین ریلکس روی تخت نشست:هیچی از مهمونی خسته شدم
فلیکس:ها یعنی از دخترا خسته شدی بعد گفتی برم یکم فلیکس رو اذیت کنمهیونجین:من تورو اذیت میکنم؟من که کاریت ندارم بده یکم از اون سروصدا دورت کردم؟
فلیکس اخم کرد:قسمت اول جمله رو ول کردی چسبیدی به قسمت دوم؟
هیونجین تو دلش بخاطر کیوتی فلیکس خندید
هیونجین:اهااا پس بگو الان حسودیت شده رفتم پیش دخترای خوشگل پایین؟
فلیکس:نه چرا باید حسودیم بشه اصلا مگه کی هستی که بخواد حسودیم بشه
هیونجین از روی تخت بلند شد و رفت نزدیک فلیکس:
ولی حسودیت شده ببین داری خودتو قانع میکنیفلیکس دستشو توی بغلش جمع کرد و تخس نگاهش کرد
فلیکس:برام مهم نیست چی فکر میکنی جناب هوانگ
برگشت که بره اما با حرف هیونجین دستش روی دستگیره خشک شد
هیونجین:ولی من حسودیم شد
فلیکس:چی؟
هیونجین:همون که شنیدی
فلیکس:میشه بدونم چرا حسودیتون شده؟
هیونجین:خیر
فلیکس با حرص مشتش رو بالا آورد و زد به شونه هیونجین:
به درکهیونجین:حرص نخور عزیزم پیر میشی
فلیکس دیگه واقعا تحمل هیونجین رو نداشت با حرص از اتاق خارج شد و در اتاق رو محکم بهم زد
فلیکس:فقط بلده چرت و پرت بگه حسودیت شده به درک اصلا حسودی کنه تا جونش دربیاد پسره رو مخ
YOU ARE READING
𝐥𝐚𝐬𝐭𝐛𝐫𝐞𝐚𝐭𝐡𝐬
Fanfiction《هر روز از خواب بیدار میشم به اولین چیزی که فکر میکنم اینه که چی میشه که این همه ادم تو دنیای به این بزرگی وجود داشته باشن و اکثرشون پردرد و رنج و خشم باشن. میدونی..خیلی مهم نیست بالاخره کار منم فهمیدن این موضوع پایان دادن به درداشونه...》 اسم:نفس ها...