part 6

15 5 0
                                    


"و مرد در من هرچی زنده بود"
فلیکس


هیونجین: جیمی کوچولو میشه من این دوستت رو چندلحظه قرض بگیرم؟

هیونجین گفت و بعد به فلیکس اشاره کرد
فلیکس سعی کرد با اشاره به جیمی بفهمونه که بگه نه اما جیمی خیلی ریلکس نادیدش گرفت

جیمی:آره هیونی

هیونجین با حرف جیمی چشمکی بهش زد و بعد بازوی فلیکس رو گرفت و بطرف طبقه بالا راه افتاد


فلیکس:یا من یادم نمیاد اجازه داده باشم بازوم رو بگیری

هیونجین:چی میگی نمیشنومم

خیلی خوب شنیده بود اما گاهی اوقات آدما باید نشنیده بگیرن حرف دیگران رو
با رسیدن به یکی از اتاق هیونجین وارو اتاق شد و پشت سرش در رو بست

فلیکس:خب؟

هیونجین:خب؟

فلیکس:خبب؟؟؟

هیونجین:خبب؟

فلیکس با حرص گفت:مرض میگم چی میخواستی بگی که منو کشیدی این بالا؟


هیونجین ریلکس روی تخت نشست:هیچی از مهمونی خسته شدم


فلیکس:ها یعنی از دخترا خسته شدی بعد گفتی برم یکم فلیکس رو اذیت کنم

هیونجین:من تورو اذیت میکنم؟من که کاریت ندارم بده یکم از اون سروصدا دورت کردم؟

فلیکس اخم کرد:قسمت اول جمله رو ول کردی چسبیدی به قسمت دوم؟

هیونجین تو دلش بخاطر کیوتی فلیکس خندید

هیونجین:اهااا پس بگو الان حسودیت شده رفتم پیش دخترای خوشگل پایین؟

فلیکس:نه چرا باید حسودیم بشه اصلا مگه کی هستی که بخواد حسودیم بشه

هیونجین از روی تخت بلند شد و رفت نزدیک فلیکس:
ولی حسودیت شده ببین داری خودتو قانع میکنی

فلیکس دستشو توی بغلش جمع کرد و تخس نگاهش کرد

فلیکس:برام مهم نیست چی فکر میکنی جناب هوانگ

برگشت که بره اما با حرف هیونجین دستش روی دستگیره خشک شد

هیونجین:ولی من حسودیم شد

فلیکس:چی؟

هیونجین:همون که شنیدی

فلیکس:میشه بدونم چرا حسودیتون شده؟

هیونجین:خیر

فلیکس با حرص مشتش رو بالا آورد و زد به شونه هیونجین:
به درک

هیونجین:حرص نخور عزیزم پیر میشی

فلیکس دیگه واقعا تحمل هیونجین رو نداشت با حرص از اتاق خارج شد و در اتاق رو محکم بهم زد

فلیکس:فقط بلده چرت و پرت بگه حسودیت شده به درک اصلا حسودی کنه تا جونش دربیاد پسره رو مخ

𝐥𝐚𝐬𝐭𝐛𝐫𝐞𝐚𝐭𝐡𝐬Where stories live. Discover now