part11

9 2 0
                                    

مغزم میگه باید ازت متنفر باشم
اما نمیدونم چرا قلبم جور دیگه ای رفتار میکنه
"لینو"


مینهو:شاید اگه اون روز من رو باور کرده بود الان کارما یقه دخترش رو نمی‌گرفت

فلیکس:همیشه اشتباهات پدر و مادر هارو بچه ها گردن گیر میشن

مینهو:دوباره کابوسام شروع شده

فلیکس با نگرانی سرش رو بلند کرد:الان چه مدته دوباره کابوس میبینی؟

مینهو:دو سه شبه

فلیکس:نباید میزاشتم نزدیک خانواده هان بشی اشتباه کردم

مینهو:اونا خودشون دوباره وارد زندگیمون شدن بگذریم تو حالت بهتره؟

فلیکس لبخند زد:آره به لطف هیونجین خیلی بهتر شدم

مینهو ابرو بالا انداخت:چجوری؟

فلیکس:اون روزی که تو رفتی خونه هان اومد پیشم باهم رفتیم سینما لینو حس میکنم داره تبدیل میشه به مکان امنم

مینهو اخم کمرنگی بین ابروش نقش بست:لیکسی لطفا بهش اعتماد نکن

فلیکس:هیونگ همه که قرار نیست بهمون آسیب بزنن نگران نباش

بعد از گفتن حرفش بلند شد و بسمت اتاقش رفت

مینهو:کجا؟

فلیکس:میخوام با هیونجین برم بیرون

مینهو اخم کمرنگی بین ابروش هاش نقش بست اصلا دوست نداشت فلیکس آسیب ببینه و همینطور نمی‌خواست زندگی فلیکس رو با سختگیری هاش براش عذاب آور کنه

فلیکس:هیونگ من رفتم

مینهو:مواظب خودت باش

فلیکس هومی گفت و سریع از خونه خارج شد..
با رسیدنش به ماشین هیونجین ضربان قلبش تند شد قبل از اینکه سوار ماشین بشه نفس عمیقی کشید تا ریتم قلبش به حالت اولیه برگرده

در ماشین رو باز کرد و سوار شد:
سلام... .

هیونجین:چطوری؟ بهتر شدی؟

فلیکس:اهوم، میخوام از فردا دوباره برم مطب

هیونجین:خب پس امروز آخرین روزیه که میتونیم کل روز رو کنار هم باشیم

فلیکس آروم سرش رو تکون داد:انگاری

هیونجین:امیدوارم از سوپرایز های امروزم خوشت بیاد

فلیکس با تعجب ابروش رو بالا انداخت:سوپرایز؟

هیونجین:آره

فلیکس: چه سوپرایزی

هیونجین: قبلا انقدر پر حرف نبودیا

فلیکس سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت

هیونجین دستش رو روی دست سرد فلیکس گذاشت: یا الان ناراحت شدی؟ خیلی خب معذرت میخوام

فلیکس:ناراحت نشدم

𝐥𝐚𝐬𝐭𝐛𝐫𝐞𝐚𝐭𝐡𝐬Where stories live. Discover now