part 15

198 37 29
                                    


Writer’s view:

فلیکس:از نظر من این رابطه تمومه

نمیخواست به هیونجین فرصت حرف زدن بده همونطوری که هیونجین بهش فرصتحرف زدن نمیداد و فقط میرفت اما قرار نبود هیونجین همینطور صبر کنه تا فلیکس رو از دست بده

هیونجین دست فلیکس رو محکم گرفت تا نزاره بره اما فلیکس با آرامش دستش رو رها کرد

فلیکس:واضح گفتم

هیونجین:واسه خودت واضح گفتی.فلیکس اصلا میفهمی چی میگی؟باشه اشتباه کردم دیگه تکرارش نمیکنم.منو اذیت نکن فلیکس بیا بریم خونه.باهم حرف میزنیم ها؟اصلا بریم خونه من یا میخوای بریم پیش یجی؟ من....

فلیکس:متشکرم آقای هوانگ.یه وقت دیگه

هیونجین دیگه جلوی اشک هاش رو نگرفت.نمیتونست هیچ وقت اینطوری صدا شدنش توسط فلیکس رو بپذیره

هیونجین:م...من غلط فلیکس....هرکاری تو بگی میکنم.یه...یه شانس دیگه.م...من احمق بودم....

فلیکس:هیونجین تو عاشق نیستی.تو خودخواهی.کسی ای که همه چیزای خوب رو واسه خودش میخواد.آدمی که عاشقه به پارتنرش تحت هر شرایطی اعتماد داره و اونوقت تو چیکار کردی؟قبل از اینکه منم قرار باشه حسی بهت داشته باشم باید این رابطه تموم بشه.

هیونجین:ا....تصلا شوخی قشنگی فلیکس.نمیتونی ببینی چقدر دوستت دارم؟فلیکس تو نمی....نمیتونی منو همینطوری رها کنی.من بدون تو...می..میمیرم..خواهش میکنم..منو تنها..نزار

فلیکس که چند قدم دور شده بود با تموم شدن حرف های هیونجین برگشت و با نگاهی که بی احساسی ازش میبارید گفت:راستی من فردا میرم استرالیا.البته از اونجایی که تعطیلیه خیلی مهم نبود که بهتون بگم اما احتمالا گفتنش بهتره.بهتره شماهم برید خونه آقای هوانگ.شبتون بخیر

اون شب هیچکدومشون نخوابیدن.هرکدوم فقط به خاطراتی با اون یکی ساخته بودن فکر میکردن و گریه میکردن و فلیکس حتی بیشتر از هیونجین به هم ریخته بود و خودش خوب دلیلش رو میدونست.

اونی که تو این رابطه عاشق بود فلیکس بود نه هیونجین.

تمام شب رو توی اتاقش نشسته بود و گریه میکرد طوری که حتی نفهمید ساعت پروازش رسیده و باید بره.

فلیکس:لعنت بهت هیونجین که منو عاشق خودت کردی و هیچوقت دوستم نداشتی

.

.

.

.

جونگین:به خونش زنگ بزن

چانگبین:بالغ بر هزار بار زدم.دیگه واقعا دارم نگران میشم.توروخدا فقط رمز درشو بهم بگو همین

جونگین:خودم دارم میام.چند دقیقه دیگه دم در خونه فلیکسم خب؟همونجا بمون

چانگبین همچنان با تمام توانش در میزد بدون دریافت هیچ جوابی و چیزی که حالشو بدتر میکرد صدای گریه ای بود که از تو میشنید

Act of loveWhere stories live. Discover now