🎻نت دهم: پیله‌ای از کابوس🎻

689 228 172
                                    

دیروز چپتر نهم دیز آپ شد فراموش که نکردید؟ خوندید دیگه؟ وت هم دادید بهش؟ کامنت چی؟

🎼✨🎼✨🎼✨🎼✨

وقتی چشم‌هاش رو باز کرد که توی یک مکان کوچیک و تاریک گیر افتاده بود. نمی‌دونست کجاست یا حتی چطور به اینجا پا گذاشته... نگاهش رو اطرافش چرخوند اما به نظر اونجا هیچ دری برای خروج وجود نداشت.

با احساس نور کمرنگی، نگاهش روی چراغ قوه‌ای چرخید که نورش مدام خاموش و روشن می‌شد. تمام مدت می‌تونست صدای لغزش قطره‌های آب رو از سقف و برخوردشون با زمین رو بشنوه اما هنوز هم اونقدر همه چیز تاریک بود که به جز صداها چیزی نمی‌تونست ببینه.

محیط اطرافش بدجوری سرد بود. اونقدر سرد که انگار حتی می‌تونست یخ بستن استخوان‌هاش رو هم احساس کنه. به نظر همونطور که کاملا ناگهانی از اینجا سر در آورده بود، توی چاله آب هم پرت شده چون حالا تمام لباس‌هاش خیس احساس می‌شدن. شاید قطره‌های آبی که از سقف می‌چکیدن باعث به وجود اومدن یک چاله‌ی کوچیک شدن؟

کجا بود؟ این بار بی‌تردید به سمت چراغ قوه رفت تا حتی با وجود نور چشمک‌زنش، ازش برای بررسی اطرافش کمک بگیره. از روی زمین برداشتش و سعی کرد درست بین خاموش و روشن شدن نور، اطرافش رو نگاه کنه. می‌تونست دیوارهایی رو ببینه که به وسیله توده‌های سفید و برجسته کاملا پوشیده شده بودن.

قدم‌هاش رو جلوتر و جلوتر کشید و وقتی مقابل دیوارها ایستاد، احساس کرد این بار نفسش بود که توسط سرما یخ بست. خیره به دیوارهایی که توسط میلیون‌ها پیله احاطه شده بودن بزاقش رو قورت داد و قدمی به عقب برداشت. از پروانه‌ها متنفر بود!

باید از اینجا بیرون می‌رفت. باید می‌رفت! ولی تمام اطرافش پر از پیله پروانه بود و قطعا در خروجی هم یک جایی زیر این پیله‌ها دفن شده بود. کاملا اتفاقی نور چشمک‌زن چراغ قوه روی لباس‌های خیسش افتاد و با دیدن لباس‌های غرق در خون خودش، اونجا بود که فهمید چیزی که از سقف روی زمین می‌‌ریخت قطره‌های آب نبوده. حالا به خوبی و خیلی واضح می‌تونست جریان خون رو ببینه که از سقف جاری شده بود تا روی زمین کشیده بشه.

سعی کرد سرچشمه خون رو بین تاریکی پیدا کنه. سرش رو بالا گرفت اما نتونست چیزی ببینه چون خونی که از سقف روی زمین می‌ریخت، این بار توی چشم‌های درشتش ریخته شد. بخاطر سوزش شدید چشم‌هاش سعی کرد با کمک دستش خون رو از روی صورتش پاک کنه اما درست همون لحظه، صدای برخورد بلند جسمی با زمین توی گوش‌هاش پیچید و باعث شد حرکت دست‌های آقای پارک روی صورتش متوقف بشه.

سرمای محیط اطرافش هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد و احساس شومی رو به چانیول تزریق می‌کرد. کاملا ناگهانی نور چشمک‌زن چراغ‌قوه ثابت شد تا شاید اینطوری مَرد قد بلند بتونه همه چیز رو واضح ببینه. نور رو به سمت جسم غرق خونی هدایت کرد که روی زمین افتاده بود و یک نگاه کافی بود تا نفس کشیدن رو از یاد ببره. نور چراغ‌قوه شروع به لرزیدن کرد چون این دست آقای پارک بود که می‌لرزید. باید جلو می‌رفت! باید خودش رو به اون جسد غرق در خون می‌رسوند اما به طرز مسخره‌ای پاهاش همراهیش نمی‌کردن.

🎼#𝑫𝒊𝒆𝒔𝒆🎼Место, где живут истории. Откройте их для себя