🎻نت چهاردهم: روح و دانه‌های لوبیا🎻

679 205 460
                                    

بریم که گوشه‌ای از راز بیون بکهیون رو باهم بشکافیم :)

🎼✨🎼✨🎼✨🎼✨

اعتراف می‌کرد زادگاه نعنایی و هیومین واقعا شهر زیبایی به نظر می‌رسید. اون تا به حال به کره نیومده بود و شاید به همین دلیل همه چیز انقدر برای آهنگساز بداخلاق عجیب و تازه به چشم میومد.

تمام مدت به طرز مسخره‌ای متوجه بود که نعنایی چطور با هر قدم سعی داشت خودش رو پشت اون پنهان کنه‌. به نظر می‌رسید بک از اینکه دیگران اون رو ببینن می‌ترسید و آقای پارک دیگه واقعا نمی‌خواست به زندگی عجیب این بچه فکر کنه‌. خودش به اندازه کافی دردسر داشت و قطعا یکی از این دردسرهای خطرناک "لی‌سوهیوک" نام می‌گرفت.

سرماخورده بود و هنوز هم به وضوح دمای داغ بدنش رو احساس می‌کرد. بخاطر همین اینکه نعنایی مدام بهش می‌چسبید تا از بدن اون به عنوان مکانی برای مخفی شدن استفاده کنه، حسابی کلافه‌اش کرده بود. تمام مدتی که توی مرکز خرید قدم می‌زدن بکهیون گوشه‌ی کت آقای پارک رو گرفته بود و بین جمعیت با پایین انداختن سرش تنها دنبال مَرد قد بلند کشیده میشد.

آهنگساز بداخلاق قصد خرید نداشت و انگار تنها می‌خواست بیشتر با شهری که یک بچه‌ی ترسو مثل بکهیون رو تربیت کرده بود آشنا بشه. نگاه نعنایی تمام مدت روی عروسک هاسکی بامزه‌ای قفل شده بود که بغل کردنش خیلی نرم و دوست داشتنی به نظر می‌رسید. اما قطعا چانیول علاقه‌ای به ایستادن نداشت تا به بک اجازه‌ی بیشتر دیدن اون عروسک رو از پشت ویترین مغازه بده.

_میشه انقدر لباسم رو بین انگشت‌هات مچاله نکنی؟ از چروک شدن لباس‌هام بدم میاد!

مَرد مو نقره‌ای با خشم گفت و باعث شد پسر قد کوتاه خیلی زود انگشت‌های رنگ پریده‌اش رو عقب ببره. آقای پارک حالا مقابل قفسه‌هایی ایستاده بود که به نظر دفترهای نت رنگارنگی روی اون‌ها قرار داشت. درسته! تنها چیزی که می‌تونست توجه این مَرد رو به خودش جلب کنه فقط و فقط موسیقی بود.

پسر مو یشمی باز هم درست مثل بچه‌ای که کار اشتباهی انجام داده، تمام مدت کنار قفسه‌ها منتظر مَرد قد بلند ایستاد و با پایین انداختن سرش مثل همیشه تفریح مورد علاقه‌اش رو دنبال کرد. یعنی بازی با انگشت‌هاش!...انگار آهنگساز بداخلاق قصد نداشت خیلی زود دفترش رو انتخاب کنه و همین نعنایی رو می‌ترسوند. بکهیون از بودن توی این شهر وحشت داشت اما قطعا کاری هم نمی‌تونست انجام بده. اون باید خیلی زودتر از این‌ها خودش رو پشت دیوارهای خونه‌ی مادرش مخفی می‌کرد.

برای لحظه‌ای سرش رو بالا آورد و در اون مرکز خرید کوفتی، با کسی مواجه شد که اصلا دلش نمی‌خواست ببینه. پسر جوانی مقابلش در حال خرید بود که بک خیلی خوب می‌شناختنش چون اون هم درست مثل هیومین همبازی کودکیش محسوب می‌شد. دهنش بدجوری از روی استرس خشک شده بود و ناخوادگاه سعی کرد پشت قفسه‌ها پنهان بشه. همیشه از قد کوتاهش متنفر بود اما الان بدن کوچیکش کاملا زحمت پنهان کردنش رو به دوش کشید.

🎼#𝑫𝒊𝒆𝒔𝒆🎼Where stories live. Discover now