🎻نت دوازدهم: آخر خط برای شیطان🎻

564 189 361
                                    

بچه‌هاجون وضعیت کامنت‌ چپترهای اخیر اصلا خوب نبوده‌. جدا ناراحتم....حس میکنم دیگه دوستش ندارید 😭

🎼✨🎼✨🎼✨🎼✨

🎻فلش‌بک🎻

بلاخره تونست از محیط مزخرف زندانی که اون رو مختص به نوجوانان می‌دونستن خلاص بشه. همه چیز مثل گذشته به چشم میومد با این تفاوت که حالا اون یک پسر ۱۸ ساله بود و دیگه نعنایی رو کنار خودش نداشت. یک مهارت مسخره مثل نواختن پیانو رو هم اونجا بین کلاس‌های هنر یاد گرفته بود که نمی‌دونست دقیقا باید باهاش چیکار کنه. چقدر مزخرف که با گذشت یک سال اون هنوز هم همون چانیولی بود که توی خیابون می‌خوابید و پولی نداشت تا چیزی بخوره‌. اصلا کاش می‌تونست تا ابد توی کانون و کنار اون مدیر احمق و ترسناک بمونه. لااقل اینطوری شکمش سیر بود و سقفی بالای سرش داشت‌.

بی‌هدف توی خیابون‌ها می‌چرخید و سعی می‌کرد حدس بزنه طی این یک سالی که نبوده چی تغییر کرده. قطعا یک سال زمان زیادی نبود اما هر چه که جلوتر می‌رفت متوجه میشد خیابون‌ها هنوز هم همون هستن و هیچ کسی قرار نیست برای گرفتن دست دیگری پیش قدم بشه.

بین قدم زدن‌های بیهوده‌اش، با یک آگهی رو به رو شد. یک آگهی که با فونت درشتی نوشته شده بود تا درخواست عاجزانه صاحبش رو به رخ بکشه. چانیول کسی بود که تمام بهترین‌های زندگیش رو از دست داده بود و همه عادت داشتن اون رو پشت سر خودشون رها کنن. پس حالا به عنوان یک پسر ۱۸ ساله خیلی زود به ته خط رسیده بود‌. می‌خواست برای زندگی کردن به هر ریسمان باقی مونده‌ای که داشت چنگ بزنه حتی اگه تاوانش بدجوری جبران‌ناپذیر باشه. آرزوی ثروتمند شدن نداشت ولی خب باید هرطور که شده زندگی می‌کرد.

به آگهی روی دیوار چنگ زد و همونطور که شماره‌ تماسش رو نگاه میکرد به سمت باجه‌ی تلفن رفت. با باز کردن در شیشه‌ای داخل رفت و بی‌تردید تصمیمش رو گرفت. خیلی طول نکشید تا صدای خشک زنی توی گوشش بپیچه و چانیول با چشم‌های بی‌حس به خانواده شادی خیره بشه که توی رستوران اون سمت خیابون‌ نشسته بودن. شاید دیدن همچین تصویری چانیول رو برای انجام کارش مصمم‌تر کرد.

در جواب زن با صدای آهسته‌ای که کمی می‌لرزید گفت:
_من اگهیتون رو دیدم و برای اون تماس گرفتم...بله...بله سالمن.

همونطور که دست آزادش رو کنار بدنش به شدیدترین حالت ممکن مشت می‌کرد تا ناخن‌هاش پوست کف دستش رو خراش بدن ادامه داد:
_بله‌‌...کلیه‌هام سالمن.

شاید حتی شیاطین هم می‌تونستن به آخر خط برسن. اون زمان آقای پارک درست وقتی تازه ۱۸ ساله شده بود به آخر خط رسید. و در اون زمان چنگ زدن به زندگی و زنده موندن، برای اون به قیمت فروختن کلیه‌ی چپش بود.

🎻پایان فلش‌بک🎻

🎼✨🎼✨🎼✨🎼✨

با اینکه با دست‌های خودش پیانو نزده بود اما هنوز هم می‌تونست لذتی که بعد از دوسال دوباره توی بدنش پیچید رو احساس کنه‌. به عنوان آهنگسازی که همه چیزش رو از دست داده بود، امروز باز هم پیانو زد اما با دست‌های شخص دیگه‌ای!...دفتر نت‌هاش رو بست و نگاهش رو به نعنایی داد که روی تنها کاناپه‌ی داخل استودیو به خواب رفته بود.

🎼#𝑫𝒊𝒆𝒔𝒆🎼Où les histoires vivent. Découvrez maintenant