Kish and Matte🎭💔

15 3 17
                                    

قدم هایش را به سختی به سمت کاناپه برداشت.ذهنش آشفته اش رو خاموش میکرد اما قلب شکسته اش رو کی ساکت میکرد؟
روی کاناپه نشست،از شدت سر درد شقیقه اش رو مالید و سعی کرد ذهنش رو از هر چیزی به خصوص او خالی کند.
به صدای زنگ دستش را برداشت و چشم های خسته اش رو باز کرد.
تن خسته و بی جونش رو به سختی بلند کرد.
دستش رو روی دستگیره قرار داد و باز کرد.
نوشته ای جلوی چشمانش ظاهر شد.
مشخص بود یکی اون را آویزان کرده.
برگه میچرخید و دست خط آشنا جلوی چشمای پسرک قرار می‌گرفت.
محکم با دستش گرفت.
اون دست خط آشنا بشدت جلوی جیمین خودنمایی میکرد.
بغض سنگینی توی گلوش نشست.
اشک هایش رو پس زد و سعی کرد برگه را بخواند.
"میدونم دیگه دلت نمیخواد من را ببینی!
اما التماست میکنم بذار برای آخرین بار ببینمت جیمین
رودخانه هان ساعت 8 منتظرتم:)
کیم تهیونگ"
اشک دوباره صورتش رو پر کرد.
چرا زمانی که میخواد فراموشش کنه دوباره برمیگرده؟
چرا ولش نمیکنه؟
چرا نمیره و او را با قلب شکسته اش رها کنه؟
چرا هیچوقت شانس خوشبختی رو توی دفتر زندگیش نداشت؟!
و هزاران سوالی که توی ذهنش ایجاد شده بود.
خواست برگه را مچاله کند ولی نتوانست!
میدونست اگه اون برگه مچاله بشه
قلب شکسته و سیاهش هم مچاله میشه.
اشک هایش رو پاک کرد.
باید میرفت؟
اما اگه دوباره نابودش کنه چی؟
مگه چیزی هم ازش مونده که خوردش کنه؟!
هر چند قلب جیمین زود تر تصمیمش رو گرفته بود.
آهی کشید
تصمیم گرفت بره ولی
تصمیم دیگری هم داشت
اون هم نبود وجودش!
دیگه امیدی نداشت نه به زندگی نه به خودش نه به عشقی که هنوز توی وجودش رشد میکرد!
روح پسرک خسته تر از این حرف ها بود
و گرنه هیچوقت نمیرفت اون جایی که آن پسرک توی برگه نوشته بود نمیرفت.
بلند شد و برگه را توی جیبش قرار داد.
میرفت!
و بعد از اون همونجا کار خودش رو تموم میکرد.
به سمت اتاق حرکت کرد.
لباس هایش رو عوض کرد.
دیگه هیچی مهم براش مهم نبود.
هودی رو روی سرش قرار داد و گوشی اش را توی جیبش قرار داد.
انگشتری که توی دستش تکون میخورد را خواست در بیاره که پشیمون شد.
انگشتر را سر جایش برگرداند.
قبل از خارج شدن از خونه نگاهی به داخل خونه کرد.
دلش برای هیچ چیزی دیگر تنگ نمیشد ولی می‌خواست برای آخرین بار که شده خونه ی نقلی اش را ببیند.
دوباره آهی کشید و در را بست.
قدم های آرومش رو برداشت.
کل راه را سعی کرد ذهنش را اروم کند ولی تداعی خاطرات ذهنش را آشفته تر و قلبش را ناآرام تر از قبل میکرد.
با دیدن پل دستش را توی هودی اش فرو برد و اروم حرکت کرد.
با گذاشتن پایش روی پل متوجه شمع های زیادی کنار پایش شد.
سرش را بالا اورد.
تا به حال پل را به این زیبایی ندیده بود!
کلی شمع کنار پل ها چیده شده بود و گل هایی که به زیبایی چیده شده بود!
هیچکس جز تهیونگ از پس اینکار بر نمی اومد
تهیونگ؟
پسرک کنار نرده ایستاده بود و به رودخانه خیره شده بود.
لبش رو گزید.
تهیونگ سرش را برگردوند که با دیدن جیمین توی هودی بنفش رنگش از نرده جدا شد.
"جیمینا؟"
جیمین چشم هایش رو بست و لبانش را گزید.
تهیونگ نزدیکش شد.
"ممنونم که اجازه دادی ببینمت"
"حرفت رو بزن!"
همین قدر خشک و بی احساس
تهیونگ از این لحن جیمین جا خورد!
باورش نمیشد این همان پسرک دوست داشتنی خودش است.
دستاش رو سمت شونه جیمین برد که پسرک کمی عقب رفت.
"گفتم حرفت رو بزن
کیم ته_یونگ"
اسم و فامیلش رو بریده بریده گفت و چشمان قرمزش رو مقابل چشمای وحشی تهیونگ قرار داد.
اشک چشمای بلورینش را پر کرده بود و لب هایی که میلرزید.
تهیونگ دستش را مشت کرد.
چرا زمانی ‌که قرار بود زندگیش قشنگ بشه کائنات گند زد به همه چیز.
مگه خودش نبود که می‌گفت جونگکوک همه چیزشه!
مگه قرار نبود با جونگکوک پنج فرزند داشته باشند.
پس چرا جیمین؟
تهیونگ میدونست جیمین این وسط نابود میشه.
جیمین مهره سوخته بود که الان برای تهیونگ حکم مهره اصلی رو داشت که باید مراقبش باشه تا کیش و مات نشه!
همه چیز داشت درست پیش می‌رفت و داشت جونگکوک رو سمت خودش می آورد که بلخره بعد از مدتی که تلفنی با آدم مورد اعتمادش زنگ زد و همونجا بود که برگشت و چهره ی فریبنده و زیبای جیمین مقابل چشمانش قرار گرفت.
آن لحظه هیچ چیز حتی جونگکوک هم برایش مهم نبود.
چشمای بلورین و دو رنگه پسر همراه با لباس های سیاه بر تن.
تهیونگ نفهمید چطور پسرک توی قلبش جا گرفت و حتی جایگاه جونگکوک هم گرفت.
تهیونگ سعی کرد .
تمام مدت سعی کرد از پسرک دوری کنه ولی کائنات خلاف این رو ثابت میکرد
روز ها گذشت و پیوند قلبی بین این دو پسر قوی و قوی‌تر از قبل شد.
تا اینکه بلخره کائنات خودش رو نشون داد.
جونگکوک تونست مهره سوخته رو تکون بده و جیمینی
که تبدیل به مهره از دست رفته شد.
دستاش رو مشت.
اون جیمین قوی رو تبدیل به جیمین ضعیف رو به روش کنه.
جیمینی که همه با اسمش تنشون میلرزید حالا ضعیف تر از همیشه رو به روش بود و چشمایی که نیاز یه جرقه داشت تا بریزه!
"_چرا هیچی نمیگی؟"
بغض توی صداش مشخص بود.
اشک تی چشمانش تقلا ریختن میکرد.
جیمین بلند داد زد.
"_چطورر تونستیی لعنتییی"
و به نرده کنارش لگد زد.
درد شدیدی توی پاهاش پیچید ولی اهمیت نداد.
"_چطور تونستی به من عوضی خیانت کنی؟ها؟؟
بهم بگو کیم تهیونگگگ
بگو چرا ؟
فقط یه دلیل میخوام که برم و دیگه هیچوقت بر نگردم"
"_جیمین"
تهیونگ ناله وار صداش زد.
تهیونگ بر عکس جیمین اجازه تار شدن چشماش رو داد.
سرش بشدت درد میکرد و چشمایی که تقلا میکرد که بسته بشن و اون را به آرامش ابدی دعوت کنن.
"_چطور تونستی خیانت کنی"
جیمین با صدای لرزون لب زد.
تهیونگ روی زانو هاش افتاد.
قلب بی قرار جیمین ایستاد.
تهیونگ جلوی چشماش افتاد.
جیمین نزدیکش شد و رو به روش روی زمین فرود آمد.
با دستای سردش صورت تهیونگ رو قاب گرفت.
تهیونگ با چشمای پر اشک بهش نگاه کرد.
"_من یه عوضی بی لیاقتم که هیچوقت به دور و ورش نگاه نمیکنه فقط به فکر خودشه!
من همون رئیس بی لیاقتم جیمین"
خون از بینی اش پایین آمد.
جیمین میدونست.
وقتی رئیس که از قضا معشوقه عزیز خودشه وقتی عصبی بشه خون دماغ میشه.
انگشتش رو روی بینی اش قرار داد و فشار داد تا خونش بند بیاد.
تهیونگ دستش جیمین رو گرفت و بوسید.
بوسید و معذرت خواست.
جیمین دستش رو پس کشید و تهیونگ رو محکم بغل کرد.
تهیونگ هم متقابلا تنش رو بغل کرد.
هق هق جیمین توی فضا می‌پیچید و تهیونگی که معشوق اش رو نوازش میکرد.
صدای تیر باعث شد از هم جدا بشن.
تهیونگ دست جیمین رو گرفت.
"_فاک بهش"
جیمین با نگرانی به پسرک مو مشکی نگاه کرد.
"_ته؟"
تهیونگ روی موهاش جیمین بوسه زد.
"_هر وقت بهت گفتم از اونجا فرار کن!"
"_اما...."
"_باشه؟"
جیمین سرش رو تکون داد.
"_نه"
"_لج بازی نکن مامور عزیزه رئیس کیم"
جیمین با دستاش اشکاش رو پس زد.
"_نمیتونم رئیس کیم"
تهیونگ بوسه نرمی روی لبای لرزون موهبت عزیزش زد.
و لقبش قدیمی اش را صدا زد.
"_برو موهبت عزیزه من
برو و نزار رئیس بشکنه
بذار فداکاری کنه
حداقل برای موهبتش!
برای تنها کس توی زن........"
با لبای جیمین سکوت کرد.
جیمین با عشق لبایش را میبوسید و اجازه می‌داد مزه اشک رو حس کنند.
تهیونگ کمرش رو گرفت و اروم به بوسه های بی قرارش جواب داد.
با صدای تیر دیگر آخرین بوسه را به لباش زد.
"_برو موهبت من!"
"_دوستت دارم"
"_من بیشتر
من بیشتر دوستت دارم موهبت فرمانده! "
جیمین با بی میلی از تهیونگ جدا شد و با سرعت به سمت خیابون حرکت کرد که با صدای تیر سر جاش ایستاد.
اشک امان نداد.
پاهاش یاری نکرد.
برگشت و به رود خانه نگاه کرد.
قلبش می‌کوبید و اشکی که مجال نمی‌داد.
"_من نمیتونم تنهات بذارم فرماندهِ موهبت"
با سرعت حرکت کردبه سمت رودخانه که بد اقبالی موهبت خودش رو نشون داد.
ماشین با سرعت بهش برخورد کرد و پسری که بی قرار میخواست به سمت عشقش حرکت کنه اما کائنات اجازه نداد!
اما جیمین تلاش کرد.
بدن بی جونش رو بلند کرد.
مرد پیاده شد.
"_اا اقا"
"_التماست میکنم منو به سمت پل ببر !"
جیمین التماس کرد.
مرد خواست مخالفت کنه که با چشم های اشکی سرش رو تکون داد.
کمر پسرک رو گرفت.
جیمین با دیدن بدن عشقش توی بغل جونگکوک.
مرد رو کنار زد و تلو تلو به سمت جونگکوک حرکت کرد.
مشتی توی صورتش پیاده کرد.
جونگکوک با اشک نگاهش کرد.
جیمین تن بی جون تهیونگ رو بغل کرد.
"_نمی بخشمت رئیس کیم "
و روی لباش بوسه زد.
با اشک به جونگکوک رو نگاه کرد.
"_تو هم نمیبخشم جونگکوک
مهره اصلی رئیس کیم"
چشمای نیمه بازش بسته شد و توی بغل رئیسش فرو رفت.
جونگکوک با اشک به سمتشون حرکت کرد.
مرد ترسیده از دور فرار کرد.
جیمین رو از تهیونگ جدا کرد.
چند بار به صورتش زد.
"_موهبت چشمات رو باز کن!
التماست میکنم
لطفا هیونگ!"
بارون اروم اروم شروع به ریختن کرد و سرنوشت رئیس کیم و مهره سوخته اش هم به پایان رسید و
مهره اصلی داستان هم کیش و مات شد!
The end.
(به نظر شما مهره اصلی کی بود؟)
🎭🖤🎭🖤🎭🖤🎭🖤🎭🖤🎭🖤🎭🖤🎭
سلام عزیزک های من😘
تاخیر زیاد دارم خودم میدونم🤧
حقیقتا توی مسافرتم و نت ها به شدت افتضاحه
واقعا میخوام بگم که دلیل اینکه من هیچوقت فیکشن نمینویسم به خاطر اینه که همیشه گیر میکنم و دیگه نمیدونم چطور ادامه اش بدم
و الان هم دقیقا همین اتفاق افتاده اما دارم تمام تلاشم را میکنم که پارت جدید رو بنویسم و بذارمش
فعلا این وانشات ها رو قبول کنید 🙃
حمایت خیلی منو خوشحال میکنه و کامنت گذاشتتون انرژی برای وانشات بعدی 💜🤍

Vimin's ONE SHOTWhere stories live. Discover now