Kiristivie..♡

64 5 22
                                    

کره جنوبی-سئول
"8:35 p.m"
سیگار بین لباش رو جا به جا کرد و به نرده تکیه داد.
نفس های عمیق اما دردناکش را بیرون داد.
خسته شده بود
از زندگی که همش در حال فرار بود.
متنفر بود که نمیتونست به خوبی مراقب عزیزترینش باشه
متنفر بود اینکه فقط باید قایم می‌شد.
تا کی میتونست اینطوری باشه؟
تا کی فقط باید فرار میکرد؟؟
پسر مو سرمه ای در بالکن را باز کرد،خسته چشماشو می مالید.
با دیدن مردش که داشت سیگار میکشید بغضش را قورت داد.
سمتش رفت و از پشت بغلش کرد.
تهیونگ با عطر شیرین پسرش لبخند زد و دستاش که دور شکمش حلقه شده بود را نوازش کرد.
"_بیدار شدی عسلم؟"
جیمین صورتش را به لباس تهیونگ مالوند.
جیمین متوجه رایحه ی تلخ الفاش شده بود.
"_تهیونگ"
"_کریستیوی؟"
هر دو همزمان لب زدند.
جیمین اروم خندید.
"_تو اول بگو ته"
امگا با صدای ظریف و دوست داشتنی لب زد.
تهیونگ دوباره به رو به رو نگاه کرد.
"_متاسفم که الفا خوبی برات نیستم"
لبخند پسر محو شد و چشماشو روی هم فشرد.
"_اینطور نیست!"
اروم گفت.
تهیونگ ازش جدا شد که باعث شد گره دستاش باز بشه.
"_هست! نمیبینی؟ یونگی همه ی آدم هاش را فرستاده تا حواسشون به من باشه! هر جا میرم میبینمشون و هیچکاری نمیتونم بکنم
حتی نمیتونم به خوبی مراقب تو باشم
حتی نمیتونم ازت محافظت کنم"
و چنگی به موهاش زد.
جیمین با چشم هایی که اشک توشون غلت میخورد به الفاش نگاه کرد.
اینکه خودش هم نمیتونست برای الفاش کاری کنه ناراحت بود.
اون فقط تهیونگ رو می‌خواست.
خواسته ی زیادی بود؟؟
تهیونگ خودش را لعنت کرد که همیشه باعث اشکای پسرش می‌شد.
بدن پسرک را به خودش فشرد.
"_لعنت به من"
جیمین دستاشو دور کمرش حلقه کرد و اشک ریخت.
"_گریه نکن عشق من"
جیمین صورتش را تکون داد.
"_من میخوام پیش تو باشم الفا"
تهیونگ موهای سرمه ایش را نوازش کرد.
"_منو ببخش کریستیوی"
جیمین سرش را توی گردن مردش فرو برد و رایحه نعناع را وارد ریه هاش کرد.
تهیونگ اروم کمرش را نوازش میکرد و رایحه اش را بیشتر کرد تا امگاش اروم بشه.
رایحه شب بوش به شدت غمگین بود و این قلبش را به درد می آورد.
امگا با بغض زمزمه کرد.
"_بدون تو__ح-حتی نم..نمیتونم یه رو..روز هم دووم بیارم آلفای من"
تهیونگ لبش را گزید.
"_منم نمیتونم عشق من"
جیمین سرش را بالا اورد.
تهیونگ لبای پفکی جیمین را بوسید.
جیمین خط فکش را نوازش کرد و همراهی اش کرد
"_تمام تلاشم رو میکنم امگا کوچولوی الفا"
جیمین لبخند زد.
"_من باید یه چیزی بهت بگم ته"
اما تهیونگ بدون توجه گوشاش رو تیز کرد.
رایحه ی قهوه رو حس میکرد و این خوب نبود!
اصلا خوب نبود!!
جیمین سرش را پایین انداخت.
"_من حا____"
با صدای تیر جیمین لرزید.
تهیونگ جیمینو به خودش فشرد و به دستای لرزون سعی کرد اسلحه اش را در بیاره.
"_نترس کریستیوی من مراقبتم"
"_هیچ جا نمیتونی فرار کنی کیم تهیونگگ"
با صدای یونگی،جیمین لباس تهیونگ را چنگ زد.
"_الفاا"
"_لعنتی"
تهیونگ زیر لب گفت.
اسلحه گیر کرده بود.
با کشیده شدن جیمین نفسش حبس شد.
جیمین جیغ خفه ای کشید.
الفا تا خواست به خودش بیاد،جیمین توی بغل یونگی رفت.
خواست حمله کنه که با اسلحه روی سر جیمین ایستاد.
"_نزدیک بیای میکشمش!"
دستش را مشت کرد.
امگا خودش را محکم تکون داد تا از حصار اون الفا بیرون بیاد.
"_ولم کنن"
دستش را به پشت برد که با صدای یونگی لعنتی زیر لب گفت.
"_فکر نکن نمیدونم اسلحه داری الفا!"
چشمای خشمگینش را به چشمای خونسرد الفا رو به روش داد.
یونگی پوزخندی زد.
اسلحه را روی زمین انداخت.
یونگی سرش را توی گردن امگا فرو برد.
"_بلخره گیرت آوردم امگا کوچولو"
جیمین جیغ کشید و ناخون هاشو وارد بدن یونگی کرد.
خواست سمتش حرکت کنه که بازوهاش توسط ادم های یونگی گرفته شد.
"_ولم کنید لعنتیاااا"
جیمین را روی کولش انداخت.
جیمین با دستای کوچیکش مشت میزد.
"_ولممم کننن تهیونگگگگ"
تهیونگ خودش را محکم تکون می‌داد.
"_لعنتییی کریستیویییی"
داد میکشید اما کاری از دستش بر نمی آمد.
جیمین با چشمای اشکی به چشم های تهیونگ نگاه کرد.
"_تهیونگم"
تهیونگ چشماشو بست.
"_متاسفم امگای من"
یونگی از اونجا خارج شد.
روی زانو هاش افتاد.
رایحه ی نعناع تلخ شده بود.
مشت و لگد وارد بدنش شد.
اما سکوت کرد و دیگه تلاشی نکرد.
ضربه ها محکم روی بدنش می نشست و بهش یاد آوری میکرد چقدر احمق و ضعیفه.
توی خودش جمع شد تا درد کمتری را حس کنه.
چشمای اشکی جیمین از جلوی چشماش رد نمیشد و صداش
قلبش بیشتر درد میکرد.
اشک هایی که تلاش می‌کرد نگه شون داره رو آزاد کرد.
هق هق های مردونه اش بادیگارد ها رو متعجب کرد.
چشماش سیاهی رفت.
اروم اسمی را زیر لب گفت و بیهوش شد.
"_کریستیوی"
______
جیمین دستش را روی دستگیره قرار داد و کشید اما قفل بود.
دستاش رو روی در کوبید.
"_در را باز کن یونگی"
دستاش را محکم تر کوبید.
"_لعنتی این در را باز کننن"
بلند گفت.
جوشش اشک هاش را حس میکرد.
از شدت ضربه ها زخم های کوچیک و بزرگ روی دستش ایجاد شد.
"_لعنت بهتتت"
اخرین ضربه را زد و روی زمین افتاد.
توی خودش جمع شد.
دستاش را دور پاهاش حلقه کرد و سرش را روی زانو هاش گذاشت.
اشکاش لباس را خیس کرد.
"_نجاتم بده الفا!"
_____
با قطع شدن صدای گریه به سمت جورج برگشت.
"_چیکارش کردید؟"
"_انقدر زدنش که بیهوش شد رئیس"
یقه اش را گرفت و توی صورتش غرید.
"_قیافه نحسش را دور و بر عمارتم نبینم! و گرنه من میدونم و تو"
جورج ترسیده لب زد.
"_ب-بله قربان نمی‌ذارم حتی ن-نزدیک خیابان عمارت بشه"
یقه اش را ول کرد.
"_خوبه!"
با نگاهی سرش را بالا اورد.
پسر به صورت یونگی نگاه کرد و دستاشو توی هم قفل کرد.
یونگی سیگار را بین لباش برد و فندک را روشن کرد.
"_برای چی اومدی پایین؟"
پسر یقه اش را صاف کرد.
"_خسته شدم دیگه
هی توی اتاق بمون و هیچکاری نکن"
یونگی به چشمای براقش نگاه کرد.
"_بهتره برگردی اتاقت"
امگا هوفی کشید.
"_خیلی خب"
یونگی از کنارش رد شد.
____
با صدای باز شدن قفل در چشماش را باز کرد.
سرش گیج میرفت.
سریع از جاش بلند شد و تلو تلو خوران عقب رفت.
در را باز کرد،با دیدن دست های خونی جیمین نفسش را عصبی بیرون داد.
سمتش حرکت کرد.
جیمین ترسیده عقب عقب رفت که پاش گیر کرد و روی تخت افتاد.
"_ج-جلو نیا!"
نزدیکش شد.
روش خیمه زد و لبش را بوسید.
دستش را روی سینه اش قرار داد و سعی کرد جداش کنه اما زورش بیشتر بود.
اشکاش شروع کرد به ریختن.
مک آخری به لبای پفکی اش زد و جدا شد.
لیسی به لباش زد و آخرین مزه لباش رو لیسید.
"_زیادی شیرینی امگا"
جیمین دستاش را روی لباش گذاشت.
"_خیلی عوضی"
با اشک گفت.
یونگی پوزخندی زد.
"_جدی؟"
سرش را توی گردنش فرو برد و مارک پر رنگی قرار داد.
جیمین با اشک موهاش رو کشید.
"_نکنننن"
جیمین هقی زد.
الفا از روش بلند شد و به سمت حموم حرکت کرد.
اینکه لباش رو لمس کرده بود حس بد و خیانت داشت دیوونه اش کرد‌.
چشمای اشکی الفاش توی ذهنش اومد.
"_منو ببخش الفا!"
با اشک گفت و به مارکش چنگ زد و زخمش کرد.
به ملافه ی روی تخت چنگ زد که با لمس لحاف با زخمش آهی کشید.
الفا همراه با جعبه کمک های اولیه از حمام بیرون آمد.
سمت جیمین رفت‌ و روی تخت نشست.
دست راستش را گرفت و مشغول پانسمان کرد.
جیمین آخی زیر لب گفت.
با چشمای قرمز به الفا نگاه کرد.
"_چرا دست از سرم بر نمیداری!"
یونگی بیشتر زخمش را فشرد و جیمین آه کشید.
"_چون ازت خوشم میاد"
"_لعنتی من امگا برادرتم!"
یونگی با چشمای گرد و عصبی به جیمین نگاه کرد.
جیمین بهش نگاه کرد.
"_تو امگا....."
جیمین بهش نگاه کرد.
"_فکر کردی نمیدونم؟"
یونگی پوزخندی زد و روی دستش چسب زد.
اون یکی دستش را گرفت.
جیمین اشکاش رو پاک کرد.
"_چطور میتونی با برادرت اینکارو بکنی؟"
یونگی زمزمه کرد.
"_اون برادر لعنتی من نیست"
"_نمیخوای قبول کنی"
جیمین گفت.
"_و فقط داری با من بهش آسیب میزنی"
"_من بهت علاقه دارم جیمین"
یونگی گفت.
"_دروغ نگو"
یونگی چسب را بین دندوناش گرفت و کشید.
"_زیادی باهوشی پارک جیمین"
جیمین چشماشو بست.
یونگی نزدیک صورتش شد.
"_اما مال منی!"
جیمین چشماشو باز ‌کرد.
"_ازت متنفرم"
یونگی خندید.
"_مهم نیست،تو مال منی!"
"_نیستم!"
جیمین غرید.
یونگی روی دستش بوسه زد که جیمین دستش را کشید.
از جاش بلند شد.
"_میخوام ببینم الفات میتونه نجاتت بده امگا یا نه؟
اونم وقتی که تا حد مرگ کتک خورده"
جیمین دستش را روی دهانش قرار داد.
اشک دوباره چشمای سبزش را پر کرد.
"_عوضی"
یونگی از در بیرون رفت.
با صدای قفل شدن در جیمین به بالشت چنگ زد.
شروه کرد به مشت زدن.
هق هق هاش اتاق را پر کرد.
"_آلفای بیچاره ی من"
با اشک گفت و دستاش را روی صورتش قرار داد.
"_کجایی آلفای من؟
الان توی چه وضعیتی"
و جز سیاهی هیچی حس نکرد.
روی تخت افتاد.
______
با دردی توی سرش چشمای دردناکش را باز کرد.
به دور و بر نگاهی انداخت.
این جا کجاست؟
خواست از جاش بلند شده که شونه هاش توسط کسی گرفته شد.
"_بخواب پسرم"
با صدای مردونه پدرش سرش را بالا اورد.
"_اپا؟"
بغضش شکست.
اشکاش مثل سیل روی صورتش ریختند.
نامجون کنارش نشست.
"_هیش پسرم"
تهیونگ دستش را به سمت صورتش برد.
سوکجین وارد شد.
"_تهیونگم"
تهیونگ نگاهی به اون یکی پدرش کرد.
"_متاسفم پاپا"
سوکجین دستش را نوازش کرد.
"_پسر قشنگم؟!"
با اشک گفت.
تهیونگ نشست.
جین دستاش را باز کرد و پسرش را توی بغلش گرفت.
تهیونگ سرش را توی گردن پاپاش فرو برد.
"_من خیلی ضعیفم"
جین کمرش را نوازش کرد.
"_نیستی پسر عزیزم"
تهیونگ ازش جدا شد.
"_من خیلی ضعیفم پاپا
من نتونستم از امگام محافظت کنم
خیلی احمقم"
از جاش بلند شد،از درد تلو تلو خورد.
نامجون با غم به پسرش نگاه می‌کرد.
از کی تا حالا پسرش را انقدر شکسته دیده بود؟؟
زمانی که جونگکوک ولش کرد و رفت!
تهیونگ چنگی به موهاش زد.
"_من هیچوقت قوی نبودم
جونگکوک ولم کرد و رفت و الان کریستیوی من
امگا کوچولوی من را از دستت دادم و هیچکاری نتونستم بکنم"
نامجون شونه هاش را گرفت.
"_به خودت بیا تهیونگ،تو قوی هستی
و جیمین را پیدا میکنی"
"_چطوری اپا؟؟ یونگی بردش"
تهیونگ گفت.
دستای نامجون شل شد و از روی شونه های تهیونگ افتاد.
"_ک-کی؟"
تهیونگ سرش را تکون داد.
"_مین یونگی!"
جین دستاش را روی دهانش قرار داد و اشک از چشماش ریخت.
نامجون کلیدش را از روی میز برداشت.
"_عمارتش کجاست؟"
سوکجین سمت نامجون حرکت کرد.
"_نه الفا"
نامجون سمت همسرش رفت و گونه اش را نرم بوسید و گونه اش را گرفت.
"_نمی‌ذارم دوباره پسرمون به تيمارستان بره،هر طوری شده اون روان شناس کوچولو رو برمیگردونیم"
جین دستش را گرفت.
"_پس جونش چی میشه؟؟
پس یونگی چی؟
تهیونگ هنوز کامل خوب نشده "
"_کی حالش را خوب کرد؟کی اونو را به این روز انداخت؟؟"
جین لباس را گرفت.
"_اما یونگی ....."
با بوسه ی روی لبش ساکت شد و اشک ریخت.
"اون با برادرش اینکارو نمیکنه!"
سوکجین روی مبل نشست‌،با چشم های اشکی به نامجون نگاه کرد.
"_سالم میاریشون! باشه؟"
نامجون سرش را تکون داد.
"_قول میدم عزیزم"
و همراه تهیونگ از در بیرون رفتند.
جین بالشت کنار را برداشت و توی بغلش گرفت.
"_من پسرم رو بهت سپردم الفا. با اون پسره سالم بیارشون،خواهش میکنم"
و سرش را توی بالشت فرو برد و اجازه هق هق هاش رو داد.
___
نامجون در را بست و کمربندش را کشید.
"_کمربندت را ببند تهیونگ"
سرش را تکون داد و کمربندش را بست.
"_خونش را توی لوکیشن بزن"
با دست زخمیش لوکیشن را وارد کرد.
نامجون با دیدن آدرس آشنا آب دهانش را قورت داد و سعی کرد با رایحه اش حالش را نشون نده!
ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
_____
با درد وحشتناکی توی شکمش چشماش را باز کرد.
دستش را روی شکمش قرار داد.
"_اخخ اروم باش بیبی"
شکمش را نوازش کرد.
"_متاسفم که پاپای خوبی نیستم "
اشک چشماش رو پر کرد.
با صدای در نیم خیز شد.
دختری کم سن وارو شد و خواست سینی را روی میز قرار بده که جیمین با صدای گرفته اش پرسید.
"_ساعت چنده؟"
دختر سینی را روی میز قرار داد.
"_ساعت 10 قربان"
سرش را تکون داد و روی بالشت خوابید.
بغضش را قورت داد.
یعنی الفاش حالش خوبه؟
با دستاش شکمش را نوازش کرد.
اروم خودش را دلداری داد.
"_نگران نباش جیمینی،میاد دنبالتون فقط یکم صبر کن"
و به شکمش نگاهی انداخت.
دختر اروم پرسید.
"_شما باردارید؟"
جیمین سرش را تکون داد.
دختر لبخند غمگینی زد.
با صدای اسلحه تکون خورد.
جیمین به خودش کمی لرزید.
دختر دوباره به جیمین نگاه کرد.
کلید را به دستش داد.
"_فقط از اینجا فرار کن امگا"
اروم گفت و از در بیرون رفت.
جیمین متعجب بهش نگاه کرد.لبخندی گوشه ی لب زخمیش نشست.
با درد از جاش بلند شد و از در بیرون رفت.
به سمت پله ها حرکت کرد و پایین رفت که با دیدن الفاش چشماش برق زد.
الفاش اومده بود نجاتش بده.
با دیدن زخم های روی بدنش قلبش به درد اومد.
به پایین دوید.
"_تهیونگگگ"
با صدای بلندش یونگی پوزخندی زد  و تهیونگ را محکم هل داد.
تهیونگ تلو تلو به مجسمه برخورد کرد و آهی کشید.
جیمین نگران نگاهش کرد.
"_الفا"
_____
"فلش بک به نیم ساعت پیش"
توی افکار خفناکش غلت میخورد که با صدای اپاش به خودش اومد.
"_اینجاست؟"
نگاهی به عمارت انداخت و سرش را به نشانه مثبت تکون داد.
خواست پیاده بشه که شونه اش توسط نامجون گرفته شد.
اسلحه را به دست تهیونگ داد و لب زد.
"_سالم برگردید!"
سرشو به تکون دادن اکتفا داد‌.
از ماشین پیاده شد و حرکت کرد.
کل عمارت کف دستش بود چون اینجا قبلا خونه ی اپاهاش بود.
از طریق در کوچک وارد شد و نگاهی به حیاط کرد.
هیچی تغییر نکرده بود و همه چیز سر جاش بود.
پوزخندی زد.
اشکاش رو پاک کرد،از پشت عمارت وارد شد.
با ندیدن آدمی نفسشو بیرون داد.
خواست یواشکی از پله ها بالا بره که با دیدن یونگی خشم جلو چشماش رو گرفت.
اشتباه کرد!
نباید اینکارو میکرد!
این کارش خودکشی محض بود!
"_مین یونگییی"
با صدای آشنایی سرش را برگردوند.
با دیدن برادر کوچیکش پوزخندی زد.
"_کیم تهیونگ شی"
خواست بهش حمله کنه که با صدای امگاش ایستاد.
پسرکش داشت از پله ها پایین می اومد.
"_کریستیوی؟!"
زیر لب زمزمه کرد.
با تکون خوردن توسط یونگی عقب عقب رفت که محکم با مجسمه برخورد کرد.
یونگی پوزخندی زد.
جیمین خواست سمت الفاش بره که توسط کسی گرفته شد.
"_چموش شدی پارک جیمین!"
تهیونگ غرید.
"_ولش کن"
یونگی تک خند عصبی زد.
"_ اوه!واقعا؟؟"
و سمتش رفت و مشتی توی صورتش کبوند.
جیمین جیغ کشید‌
"_ولش کنن یونگیییی"
تهیونگ هم مشتش را بی جواب بگذاشت و مشتی به سینه اش زد.
یونگی عقب رفت.
تهیونگ خواست حمله کنه که با صدای آشنایی پاهاش سست شد.
"_یونگیاا"
جونگکوک با پیراهن سفید با آستین پف دار و شلوار جین مشکی وارد سالن شد.
"_چه اتفاقی افتاد....."
با دیدن عشق قدیمی اش بغض گلوش را سفت چسبید.
تهیونگ با صدای تحلیل رفته اش اسمش را صدا زد.
"_جونگکوک؟"
با اسم آشنا جیمین سرش را بالا اورد با دیدن پسر لب زیرینش را گزید.
یونگی دستش را تکون داد.
جورج جیمین را ول کرد که پسر روی زمین افتاد.
یونگی پوزخند صدا داری زد.
"_فکر میکنی باهات میمونه کیم جیمین؟"
با تمسخر گفت.
جیمین دستش را روی لباش گذاشت تا جلوی اشکاش را بگیره.
جونگکوک به سمت تهیونگ قدم برداشت.
بعد از 6 سال...
زمان زیادی برای تهیونگ
دیدن عشقی که دقیقا 6 سال پیش ولش کرد و رفت.
تهیونگی که صد خودش را گذاشت و از گل کمتر بهش نگفت اما جونگکوک کس دیگه ای رو بهش ترجیح داد.
تهیونگ روی زانو هاش افتاد.
این وسط فقط امگای که با اشک به الفا نگاه می‌کرد حال پسر را می‌فهمید.
فقط اون بود که دید تهیونگ چطوری خودخوری میکرد.
چطوری داشت خودش را نابود میکرد.
جونگکوک جلوش زانو زد و صورتش را قاب گرفت.
"_تهیونگی من"
تهیونگ لبخند غمگینی زد.
"_بلخره اومدی جونگکوک"
جونگکوک گونه ی زخمیش را نوازش کرد.
"_آره برگشتم"
و به لبای زخمی اش نگاه کرد.
لباش را نوازش کرد.
جیمین اشک هاش را پس میزد.
"_با من اینکارو نکن تهیونگم"
سرش را نزدیک برد.
خاطرات جلو چشمش پخش شد.
_____
صدای اون روان شناس کوتوله روی مخش بود.
"_تهیونگ شی؟"
داد کشید.
"_گمشو بیرون روان شناس کوتوله"
جیمین در را باز کرد و وارد شد.
"_تا کی میخوای از من فرار کنی کیم تهیونگ شی؟"
تهیونگ از جاش بلند شد.
یقه ی جیمین را محکم گرفت و توی صورتش غرید.
"_مگه نمیشنوی هرزه کوچولو؟؟"
بغض توی گلوی پسر کوچک تر جمع شد.
دستش را روی دست تهیونگ قرار داد.
"_من هرزه نیستم کیم...."
مشتی توی صورتش خورد.
روی زمین افتاد و آهی کشید.
دستش را روی گلوش قرار داد.
"_تا جونگکوکم پیدا نشه خوب نمیشم"
جیمین با خشم گفت.
"_اون بر نمیگرده!"
لگدی بهش زد.
جیمین توی خودش جمع شد و آهی کشید.
"_از کجا میدونی هااااا؟"
جیمین با داد جوابش را داد.
"_چون عاشقت نبود!"
واقعیت مثل مشت توی صورتش کوبیده شد.
سمتش خم شد و شروع کرد به کتک زدنش.
جیمین آهی کشید و سعی کرد با دستاش تهیونگ پس بزنه.
"_اهه خ-خواهش میکنمم"
"_چطور جرئت میکنی به عشق من اینو بگیییی؟ هااا هرزه ی عوضیییی"
جیمین با اشک بهش نگاه کرد.
با خسته شدن دست از مشت زدنش برداشت.
دستاش پر از خون امگای زیرش شده بود
جیمین به زمین چنگ زد،از درد نمیتونست تکون بخوره.
"_مگه من چیکارت کردم؟"
با صدای اروم و بغض دارش گفت.
"_جز اینکه میخوام حالت خوب باشه
جز این بین این همه ادم میخوام مراقبت باشم"
جیمین با دستای زخمی اش صورتش را پوشوند.
"_جز اینکه دارم توی عشق سیاه و تاریکت دست و پا میزنم
جز اینکه تو رو بیشتر خودم دوست دارم"
مثل جنین توی خودش جمع شد و هق هق کرد.
"_چرا باید قلبم رو به تو میدادم؟"
آنقدر گریه هاش مظلومانه بود که آسمان به حالش شروع کرد به گریه کردن.
قطره اشکی از چشمای الفا ریخت.
به امگا نگاه کرد که از درد به خودش می‌پیچید.
پشیمون شد.
مگه اون پسر چیکارش کرده بود جز اینکه داره توی عشقش میسوزه و می‌سازه.
جز اینکه مراقب تهیونگ و اجازه نمیده بهش اون دارو ها تزریق کنن
حواسش بهش هست
ازش مراقبت می‌کنه و شب ها با رایحه اش خواب ارومی رو بهش هدیه میده.
و تهیونگ با بی انصافی کتکش میزنه و سرش داد میکشه.
اروم سمتش قدم برداشت.
جیمین از ترس دوباره زدنش عقب رفت.
"_م-معذرت میخوام ت-تهیونگ لطفا"
جیمین التماس وار گفت.
بدن بی حال و زخمی اش توی گرمی بدن پسر فرو رفت.
سرش را روی سینه اش گذاشت و با صدای بلند گریه کرد.
تهیونگ کمرش را نوازش کرد.
رایحه ی شب بوش غمگین شده بود و این قلبش را به درد می آورد.
"_منو ببخش جیمینا! گریه نکن"
جیمین سرش را برداشت و با چشم های اشکی نگاهش کرد.
تهیونگ به چشمای سبز و قرمز شده ی امگا نگاه کرد.
صورتش کبود بود و لبش زخم شده بود.
با این صحنه قلبش بیشتر فشرده شد.
لب زد.
"_منو بزن جیمین! زخم هات قلبم رو بیشتر به درد میاره
لعنت به من عوضی که جز آسیب رسوندن به تو کار دیگه نمیکنم!!
متاسفم جیمین،منو بزن من روانی عوضی را بزن"
جیمین گونه اش را نوازش کرد.
"_من که دلم نمیاد اخه"
چقدر پسر توی بغلش مظلوم بود.
این همه اذیتش میکرد اما بازم کنارش موند.
این عشق واقعی بود!
جونگکوک هیچوقت با این اخلاقش نساخت.
همش قهر میکرد یا دعوا درست میکرد.
اما جیمین
همیشه ازش کتک میخورد اما با باهاش مهربون بود.
بازم مراقبش بود.
بازم ازش دفاع میکرد و بازم کنارش می موند:)
سرش را نزدیک برد و لباش رو بوسید.
بوسید.
صورتش را توی دستش گرفت و جز به جز صورتش را بوسه بارون کرد.
جیمین به لباسش چنگ زد.
پسر را به خودش فشرد و دوباره لبای زخمی اش را بوسد.
با صدای بمش زمزمه کرد.
"_متاسفم"
جیمین خط فکش را نوازش کرد و لبخند زد.
"_منم دوستت دارم"
تهیونگ به چشمای براقش نگاه کرد.
چشماش
زندگی بود!
آرامش بود
تهیونگ سرش را توی گردنش فرو برد و عطر موهاش را وارد ریه هاش کرد.
جیمین پشت گردنش را نوازش کرد.
"_بزار برم تهیونگ شی"
"_بگو ته ته"
جیمین متعجب شد.
"_اما..."
"_همین که گفتم"
جیمین لبخند دندونی زد.
"_باشه"
تهیونگ روی گردنش بوسه زد.
"_شب میمونی؟"
جیمین سرش را تکون داد.
"_به خاطر تو میمونم"
تهیونگ موهای بلندش را نوازش کرد.
"_الان هم میمونی؟"
جیمین آب دهانش را قورت داد.
"_بمونم؟؟"
تهیونگ پیشونی اش را عمیق بوسید.
"_بمون جیمین
بذار تنت را بپرستم
بزار تمام زخم هات را بوسه بزنم و معذرت بخوام
بذار توی بغل هات حل بشم امگای موسرمه ای"
جیمین لبخند زد.
"_من تا ابد کنارت میمونم الفا نعناعی:)"
تهیونگ خندید.
"_ازش ممنونم که تو رو سر راهم قرار داد"
و دوباره جیمین را بغل کرد.
جیمین هم متقابل بغلش کرد.
هر دو گوششون را به صدای باران سپردند.
_____
سرش را کج کرد.
جونگکوک تعجب کرد.
"_چیزی شده تهیونگی؟"
تهیونگ عقب رفت.
"_من به امگام خیانت نمیکنم!"
"_چی؟"
جونگکوک متعجب پرسید.
تهیونگ پوزخند کمرنگی زد.
"_فکر کردی کی منو بهتر کرد و از وضعیت وحشتناکم بیرون اورد؟"
دستشو به سمت جیمین برد و بهش اشاره کرد.
"_اون منو بهتر کرد.اون قلب زخمی و شکسته ام را ترمیم کرد اون باعث شد به این وضع بیوفتم چون من دیوونه خودش کرد"
جیمین با اشک نگاهش کرد.
یونگی فقط نگاه می‌کرد و انگاری تلنگری که لازم بود بهش بخوره.
به برادرش زخمیش که هنوز ایستاده بود،نگاه کرد.
"_اما من عشق اولتم!"
"_بودی! بودی جونگکوک اما چیکار کردی؟"
حقیقتی که به صورت جونگکوک کوبیده شد.
____
دستاش پر از خوراکی بود،اروم با پاهاش در را هل داد.
"_جونگکوکی؟"
صداش زد اما جز سکوت چیزی نصیبش نشد!
حدس میزد سرویس بهداشتی رفته باشه و صداش را نشنیده.
پلاستیک ها را روی کانتر قرار داد.
در را بست و دوباره صداش زد.
"_کوکیااا؟"
اما دوباره صدایی نشنید.
کفشاش را درآورد و دمپایی هاش را پوشید.
وارد آشپزخانه شد.
"_یعنی کجا رفته؟"
دستاش را شست و خشک کرد.
موبایلش را از توی جیبش در اورد و شماره اش را گرفت.
صدای زنی توی گوشش پیچید.
"_دستگاه مورد نظر خاموش میباشد"
قطع کرد و دوباره شماره اش را گرفت.
هر بار  صدای اون زن رومخ توی گوشش می‌پیچید.
کلافه دستی به موهاش کشید که نوشته ی بزرگی روی یخچال توجه اش را جلب کرد.
کاغذ را برداشت و مشغول خوندنش شد.
"_سلام ته ته
میدونی که مقدمه چینی ام خوب نیست!
من کلی فکر کردم به رابطه امون
به آینده مون
ما به هم نمی‌آیم
ما همیشه دعوا میکنیم و هیچوقت نمیتونیم همدیگه رو درک کنیم
پس تصمیم گرفتم به رابطه امون پایان بدم
متاسفم که اینو میگم اما حقیقتش اینه که من از یکی دیگه خوشم میاد.
من عاشقت نبودم ته
فقط داشتم توی عشقت میسوختم
پس تصمیم گرفتم اینجا رو ترک کنم
متاسفم که با احساساتت بازی کردم
تنها عشق تو جونگکوک♡"
برگه از دستش افتاد.
ترکش کرده بود.
عشقی که تمامش را براش گذاشت اما اون تمام مدت داشت بازی اش می‌داد.
موبایلش را برداشت و از خونه خارج شد.
سوار ماشین شد.
توی راه به هر کی می‌رسید فحش می‌داد و مدام روی فرمون ضربه میزد.
رایحه اش به حدی تلخ شده بود که هر کسی سمتش می آمد حالش بد می‌شد.
با رسیدن به خونه اش از ماشین پیاده شد.
رمز در را زد و بازش کرد.
با صدای ناله جونگکوک همراه صدای بم الفایی رو به رو شد.
قدم های لرزونش را به سمت اتاق حرکت داد.
صداش توی کل خونه پیچیده بود.
"_اهههه....هوممم...تند تر اههه"
دیگه نتونستم بیشتر نزدیک بشه.
به سمت بیرون حرکت کرد.
سوار ماشین شد و چند بار محکم به فرمون ضربه زد.
اشک صورتش را قاب گرفته بود.
ماشین را روشن کرد و به مقصدی نامعلوم حرکت کرد.
____
"_من صدم هم برات گذاشتم
تمام زندگیم را به پات ریختم
نذاشتم حتی آب تو دلت تکون بخوره
حتی من بخاطر توعه لعنتی رفتم تيمارستان میفهمیی؟"
چشماش رو محکم بست.
جیمین از جاش بلند شد،بازو الفا رو گرفت.
"_تهیونگ لطفا"
اروم شد،به چشمای بارونی امگاش نگاه کرد.
"_تو هیچی نگو!"
جونگکوک پوزخند زد.
"_تو تهیونگ منو دزدیدی"
"_نه اون تو بودی که منو از دست دادی!"
جونگکوک با اشک قدمی عقب برداشت.
چشماش پر اشک شد.
تهیونگ بازوش را از دست جیمین بیرون آورد.
شونه های امگا روبه روش را گرفت.
"_چطور تونستی؟ هوم"
جونگکوک به سینه اش ضربه زد.
"_مجبور بودم
منو ببخش تهیونگ"
سرش را روی سینه اش قرار داد.
جیمین اشک ریخت و سرش را پایین انداخت.
زیر شکمش درد میکرد،دستش را روی شکمش گذاشت.
"_اون با من اینکارو نمیکنه"
نکنه واقعا بخواد ولش کنه؟؟
با سر گیجه عقب رفت.
یونگی کمرش را گرفت.
"_بهت گفتم جیمین"
"_اون اینکارو نمیکنه!"
جیمین با اشک گفت.
"_اون امگاش رو تنها نمیذاره!"
محکم گفت و دست یونگی را پس زد.
تهیونگ کمر پسر را نوازش کرد.
"_بس کن جونگکوک،گریه نکن
من بهت گفتم نمیخوام به کریستیوی ام خیانت کنم"
جونگکوک سرش را بالا اورد.
"_پس من چی میشم؟"
تهیونگ نگاهش را از چشمای خیس پسر گرفت.
جونگکوک تکون داد.
"_من چی میشم تهیونگگ"
"_متاسفم جونگکوک"
و پشتشو کرد.
جونگکوک دستش را گرفت.
"_نه نه خواهش میکنم"
تهیونگ دستش را کشید.
جونگکوک دست را گذاشت روی دهانش و هق هق کرد.
"_تهیونگگ"
یونگی با دیدن اشک های جونگکوک دردی را توی قفسه سینه اش حس کرد.
اروم سمتش رفت و بغلش کرد.
"_هیشش"
جونگکوک به لباسش چنگ زد.
"_نه"
تهیونگ نزدیک امگاش شد.
"_کریستیوی"
جیمین لبخند ضعیفی زد که را سرش گیج رفت.
تهیونگ زیر بغل ها رو گرفت.
با نگرانی پرسید:
"_حالت خوبه عشق من؟"
جیمین سرش را تکون داد.
"_خ-خوبم فقط ی-یکم...."
توی بغل تهیونگ از حال رفت.
"_جیمیننن"
ترسیده تن بی حالشو به بغل گرفت.
جونگکوک از بغل یونگی بیرون آمد و ترسیده به بدن بی حال جیمین توی بغل تهیونگ نگاه کرد.
"_یونگی"
یونگی برگشت که با دیدن تهیونگ و جیمین بغض گلوش را چنگ‌زد.
"_من دارم با برادرم چیکار میکنم؟"
با ناراحتی گفت.
تهیونگ از عمارت بیرون زد.
می‌ترسید.
اگه بلایی سر عزیزش می اومد چی؟
"_باید مراقبت می بودم زندگیم
الفات رو ببخش"
اگه اتفاقی براش می افتاد هیچوقت خودش رو نمی بخشید.
نامجون سرش روی فرمون بود که با صدای بلند تهیونگ سرش را بالا اورد.
با دیدن جیمین که بی حال توی بغل تهیونگ بود از ماشین پیاده شد.
"_چه اتفاقی افتاد؟"
تهیونگ با بغض گفت.
"_توی بغلم از حال رفت،حالش خوب نیست!"
نامجون در عقب را باز کرد.
"_زود باش سوار شو!"
یونگی بیرون آمد که با دیدن پدرش اشکی از چشماش فرو ریخت.
جونگکوک سوار ماشین شد و از پارکینگ بیرون آوردش.
کنار یونگی ایستاد و بوق زد.
"_نمیخوای سوار بشی؟"
یونگی دستی زیر چشمش کشید و در ماشین را باز کرد و سوار شد.
جونگکوک پاش را روی پدال گاز گذاشت و حرکت کرد.
توی راه تهیونگ مو های سرمه ای عشقش را نوازش کرد.
"_خوب میشی عشق من فقط یکم تحمل کن،باشه؟"
روی لبای بی روحش بوسه زد.
"_فقط یکم تحمل کن عزیزم"
خطاب به پدرش لب زد.
"_زود تر برو اپا"
نامجون سرش را تکون داد.
"_دارم سعی ام را میکنم پسر"
نامجون در طول راه با جین تماس گرفت و بهش اتفاقات رو توضیح داد.
هر چی نباشه جین دکتر بود.
بعد از دقایقی طاقت فرسا به نزدیک ترین بیمارستان رسیدند.
تهیونگ از ماشین پیاده شد و جیمین را بغل کرد و به سمت در ورودی حرکت کرد.
"_کمک کنیدددد"
پرستار ها با صدای داد الفا بیرون آمدند با دیدن پسر بی حال توی بغلش برانکارد را آوردند.
تن عشقش را روی برانکارد گذاشت.
و همراهشون حرکت کرد.
نامجون ماشین را پارک کرد و پیاده شد و به سمت بیمارستان حرکت کرد.
تهیونگ مشغول صحبت با پرستار ها بود.
"_چیشد تهیونگ؟"
نزدیکش شد.
تهیونگ به اتاق اشاره کرد.
"_ توی اتاق اون وری"
نامجون دستش را روی شونه اش قرار داد.
"_برو اونجا منم وقتی پاپات اومد میام پیشت"
تهیونگ سرش را تکون داد.
پرستار متعجب پرسید.
"پسر شماست؟"
نامجون پرسید.
"_کی؟"
"_همون که دم در اتاق ایستاده"
نامجون با دیدن تهیونگ که به موهاش چنگ میزد نگاه کرد.
سرش را تکون داد.
"_حالشون خوب نیست آسیب دیدن"
نامجون سر تاسف تکون داد.
"_تا از حال امگاش با خبر نشه تکون نمیخوره
متاسفانه خیلی لج بازه"
پرستار سرش را تکون داد.
"_امیدوارم حال امگاشون خوب بشه"
نامجون سرش را تکون داد.
"_ممنون"
جونگکوک رو به بیمارستان مرکزی سئول ایستاد.
"اینجاست؟"
یونگی سرش را تکون داد.
"_بریم داخل؟"
"_برو"
جونگکوک سرش را تکون داد و وارد شد.
یونگی پیاده شد و خودش سمت راننده نشست و ماشین را پارک کرد و پیاده شد.
به سمت بیمارستان حرکت کرد و از اون وری جین با سرعت داشت حرکت می‌کرد.
جین تند تند قدم بر میداشت،داد زد.
"_ببخشید برید اون ور"
با صدای آشنایی انگار برقی از بدنش رد شد.
ایستاد.
جین کلافه از اینکه نمیتونست وارد بشه نفسش را بیرون داد.
"_ببخشید آقایون میخوام وارد بشم،عجله دارم"
یونگی کنار رفت،جونگکوک با تعجب بهش نگاه کرد.
دست سردش را گرفت.
"_حالت خوبه؟"
یونگی سرش را تکون داد.
"_خوبم"
جونگکوک دستش را نوازش کرد.
جین به سمت نامجون دوید.
"_نامیی؟"
نامجون بغلش کرد.
"_عزیزم"
"_حالش خوبه؟"
"_نمیدونم تهیونگ ایستاده"
پرستار با دیدن دکتر کیم تعظیم کرد.
"_دکتر کیم"
جین به سمتش رفت.
"_من اومدم برای بیماری به اسم پارک جیمین"
پرستار سرش را بالا اورد.
"_آقای پارک جیمین؟"
سرش را تکون داد.
"_فعلا یه سری آزمایش گرفتیم"
تهیونگ از اون ور داشت گوش می‌داد.
جونگکوک تشری به یونگی زد.
"_ما برای چی اومدیم اینجا؟"
یونگی سرش را تکون داد.
"_من اشتباه کردن جونگکوک
بهشون آسیب زدم و حالا تا نبینم حال جیمین خوبه از اینجا تکون نمیخورم"
جونگکوک نفسشو با حرص بیرون داد.
جین سرش را تکون داد و به سمت اتاق حرکت کرد.
تهیونگ به آستین نامجون چنگ زد.
"_حالش خوبه اپا؟"
نامجون موهاش را نوازش کرد.
"_مطمئنم حالش خوبه گرگ کوچولوی اپا"
تهیونگ سرش را روی شونه اش گذاشت.
بعد از نیم ساعت،جین با اشک خارج شد.
پاهای الفا سست شد.
نامجون کمرش را گرفت و به نگرانی و استرس یه همسرش نگاه کرد.
یونگی از دور به یقه اش چنگ زد.
حس میکرد نمیتونه نفس بکشه
اگه بلایی سر جیمین می اومد باید چیکار میکرد.
میتونست بدون عذاب وجدان زندگی کنه؟؟
همش تقصیر خودش بود.
جونگکوک با ترس نگاهشون میکرد.
جین شونه ی تهیونگ را گرفت و با اشک توی صورت دادند.
"_پسره ی احمق!"
تهیونگ دست پاپاش را گرفت.
اشک از چشماش ریخت.
با صدای تحلیل رفته اش لب زد.
"_جی-جیمینم"
جین لبخندی بین اشکاش زد.
"_پسرک احمق من داری بابا میشی؟"
یک لحظه حرفش را متوجه نشد.
"_چ-چی؟"
جین سرش را تکون داد.
"_جیمین بارداره!"
با اشک به پاپاش نگاه کرد.
"_من_من دارم بابا میشم"
لبخندی بین اشکش زد.
جین تن لرزونش را بغل کرد.
"_امگا کوچولوی من حاملس"
و خندید.
رایحه توت سیاه پاپاش را وارد ریه هاش کرد و خندید.
"_یه کوچولو داره میاد"
جین لبخند زد.
نامجون هم لبخند زد.
یونگی ناباور ایستاده بود،پس موقعی که سمت جیمین رفت‌ اون رایحه ای که با رایحه اش ساتع میشد،رایحه بچه ی توی شکم جیمین بوده!
جونگکوک پرسید.
"_چی دارن میگن یونگی؟
تو متوجه شدی؟؟"
تک خند عصبی زد.
"_جیمین حاملس؟؟"
عصبی به موهاش چنگ زد و خواست خارج بشه که یونگی دستش را گرفت.
"_کجا میری؟"
جونگکوک سعی کرد صداش را کنترل کنه،زیر لب غرید.
"_هر جایی جز اینجا"
و بیرون رفت.
یونگی همراهش بیرون رفت.
"_چرا اینطوری میکنی؟"
جونگکوک توی صورتش غرید.
"_نمیفهمی
جیمین از تهیونگ بچه داره"
رایحه انبه اش تلخ شده بود.
یونگی شونه اش را گرفت و تکون داد.
"_تو چه مرگته جونگکوک،جیمین عشقِ تهیونگه
اون امگاشه"
جونگکوک با اشک دوباره داد زد.
"_پس من چییی؟"
یونگی لباش را روی لبای جونگکوک کوبید.
لباش را با خشونت بوسید.
اشک های جونگکوک مابین بوسه اشون می‌ریخت.
لباشو برداشت و متقابل داد.
"_منم عاشقتم عوضیی"
جونگکوک ناباور نگاهش کرد.
"_چی؟"
رایحه ی ملایم قهوه یونگی وارد بینی اش شد.
"_من تمام این مدت عاشقت بودم"
جونگکوک عقب عقب رفت.
"_نه نه این امکان نداره!"
یونگی نگران کمرش را گرفت تا از افتادنش جلوگیری گیری کنه.
"_امکان داره من عاشقتم جونگکوک"
اشک چشمای درشتش را پر کرد.
روی چشمای اشکی اش بوسه زد.
جونگکوک لبش را گزید که یونگی با شستش لبش را از حصار دندوناش بیرون آورد.
"_چیزی که مال منه رو گار نگیر"
جونگکوک لباش را روی لبای آلفا قرار داد.
____
تهیونگ از بغل جین بیرون آمد.
"_الان حالشون خوبه؟"
جین سرش را تکون داد.
"_هر دو خوبن،توی اتاقه،یکم دیگه با هوش میاد"
تهیونگ سرش را تکون داد.
"_میتونم برم پیشش؟"
جین لبخند زد.
"_البته که میتونی پسرم"
تهیونگ روی گونه ی پاپاش بوسه زد.
"_دوستت دارم پاپا و همینطور شما اپا
ممنونم"
نامجون هر دوشون را بغل کرد.
"_ما خوانواده ات هستیم ته
هر وقت که نیازمون داشتی کافی زنگ بزنی
در خونه مون که همیشه به روتون بازه"
تهیونگ لبخند زد.
جین غر زد.
"_خیلی خب بسه دیگه اشکم در اومد
نمیخواید که پدربزرگ پیر و فرسوده ای بشم"
تهیونگ و نامجون خندید.
تهیونگ ازشون جدا شد و به سمت اتاق حرکت کرد.
دستش را روی دستگیره قرار داد و در را باز کرد.
با دیدن فرشته کوچولوش که روی تخت اروم خوابیده بود لبخندی زد و در را بست.
"_مثل فرشته هاست"
به خودش اعتراف کرد و روی صندلی کنار تختش نشست.
دست پانسمان شده اش را گرفت و بوسه زد.
"_کریستیوی الفا"
جیمین اروم چشماش را باز کرد.
لبخندش پر رنگ تر شد.
جیمین سرش را تکون داد که با دیدن تهیونگ لبخند بیجونی زد.
رایحه نعناع الفا را وارد ریه هاش کرد و آرامش به بدنش تزریق شد.
"_ته ته؟"
تهیونگ روی موهاش بوسه زد.
"_جان دلم "
"_من کجام؟"
"_ما بیمارستانیم خوشگل من،بخاطر فسقلی مون"
جیمین اولش متوجه نشد چی میگه.
"_ها؟"
و بعد با فهمیدن بچه لبخند زد.
"_پس بلخره فهمیدی"
تهیونگ متعجب نگاهش کرد.
"_میدونستی؟"
جیمین سرش را تکون داد.
"_خیلی وقته. قرار بود بهت بگم"
تهیونگ روی شکمش بوسه زد.
"_ممنونم عزیزم"
جیمین دستش را روی شکمش قرار داد.
"_حالش خوبه؟"
تهیونگ سرش را تکون داد.
"_هر دوتون خوبید"
جیمین با بغض گفت.
"_ترسیدم نتونم ازش محافظت کنم و و....."
تهیونگ تن لرزون امگاش را  بغل کرد.
"_هیشش عزیزم اروم باش
تموم شد دیگه تموم شد
من مراقبتونم"
روی پیشانی امگا بوسه عمیقی زد.
"_دوستتون دارم"
جیمین لبخند پاستیلی زد.
تهیونگ لباش رو بین لباش گرفت و همانطور که میبوسیدش دست گرمش را زیر لباس بیمارستانش برد و شکمش را نوازش کرد.
بعد از دقایقی با احساس سوزن سوزن شدن سینه اشون با بی میلی جدا شدند.
پیشونی اش را روی پیشونی معشوقش قرار داد.
نفس نفس می‌زدند.
جیمین لب زد.
"_میترسم ته
اگه نتونم پاپای خوبی باشم چی؟"
"_تو پاپای فوق العاده ای میشی
همینطور که امگا فوق العاده و دوست داشتنی برای من هستی"
وقتی حرف می‌زدند لباشون به هم می‌خورد و دلشون قیلی ویلی میرفت.
جیمین لبخند درخشان زد.
با لبخندش ،لبخند زد.
"_انقدر کیوت نباش امگا
دلم برات بیشتر میره"
جیمین خندید.
"_از دست تو"
جین و نامجون وارد شدند.
"_تبریک میگم امگا کوچولو"
جیمین لبخند زد.
"_ممنون آقای کیم"
جین اخم کرد.
"_هی پسر جون باید به من بگی پاپا،با این حرفت حس بدی میگیرم"
جیمین سرش را تکون داد.
"_چشم اپا"
جین روی موهاش بوسه زد.
"_حالا شد"
نامجون دست جیمین را گرفت.
"_حالت خوبه پسرم؟"
جیمین سرش را تکون داد.
"_بله اپا
ممنونم ازتون"
نامجون لبخند زد.
تهیونگ هم بهشون لبخند زد.
"_باورم نمیشه گرگ کوچولومون داره بابا میشه
هنوزم ما بهش غذا میدیم
هنوزم شب ها توی جاش جیش میکنه"
تهیونگ تعجب کرد.
"_چی؟"
جیمین شروع کرد به خندیدن و با تعجب گفت.
"_واقعا؟"
"_یا پاپاااا"
جین موهای جیمین را نوازش کرد.
"_نگران باش جیمینی
خودم میام کمک دستت تا از پس این دو تا توله بر بیای"
تهیونگ دوباره اعتراض کرد.
"_یا اپا یه چیزی بهش بگووو"
نامجون دستش را بالا اورد.
"_اذیتشون نکن عزیزم"
جین اهمی گفت.
"_خیلی خب پسر های عزیزم
دیگه....."
گوش هر دوشون را گرفت.
جیمین و تهیونگ آخی زیر لب گفتند.
"_اخخخ پاپا"
"_دیگه از این غلط ها نمی‌کنید باشه؟"
جیمین و تهیونگ با درد باشه ای گفتند که گوششون را ول کرد.
"_آفرین پسر های قشنگم
حالا دیگه هیچی نگید دوباره اشکم در بیاد"
"_پاپا تو الان داشتی گوش.... غلط کردم"
با نگاه جین ساکت شد.
جیمین خندید و بهشون نگاه کرد.
چی بهتر از یه خانواده ی دوست داشتنی و کوچولویی که قرار بود زندگیشون را شیرین تر بکنه.
___
"2 سال بعد"
ته مین با پاهای کوچولوش به سمت آشپزخونه دوید.
"_ماما ماماااا؟"
جیمین چاقو را کنار گذاشت و دست هاش رو شست.
روی زانو هاش خم شد و دستاش را برای بغل باز کرد.
"_جانم دلم گرگ کوچولو"
ته مین خودش را توی بغل مامانش پرا کرد و دستاش را دور گردنش حلقه کرد.
جیمین بلند کرد و روی گونه اش بوسه زد.
"_پسر قشنگم چی میخواد؟"
ته مین لباش را آویزون کرد که باعث دل جیمین ضعف بره.
"_ددی تی میاد؟"
جیمین لبخند زد و گونه اش را گاز گرفت.
"_اییی مامانی"
جیمین خندید.
"_خواستی انقدر کیوت نباشی"
ته مین سرش را توی گردنش فرو برد.
جیمین خندید.
"_ به ددی زنگ زدم،گفت اول برای ته مینی پاستیل های دوست داشتنی اش را بگیره ،میاد"
ته مین سرش را بیرون آورد و دستاش را به هم کوبید.
"_هورراااااا"
لب جیمین را بوسید که صدای غر ددیش را شنید.
"_مگه نگفتم لبای پاپات رو نبوس!"
ته مین گردن جیمین را محکم گرفت و لپش را به لپ پفکی جیمین چسبوند.
"_دوش دالم"
تهیونگ لپش را گاز گرفت که صدای اعتراضش را شنید.
"_اییی ددی"
"_خب خوشمزه ای بیبی"
ته مین لباشو ورچید.
"_ تو و ماما لپم را خولدید"
جیمین و تهیونگ خندیدند.
ته مین پاستیل را سمتش گرفت.
ته مین جیغی زد و توی بغل تهیونگ پرید.
تهیونگ کمرش را محکم گرفت.
"_اروم باش خوشگل ددی"
جیمین لبخندی زد.
تهیونگ با لبخند لب جیمین را بوسید.
"_کریستیوی من چطوره؟"
جیمین بهش تکیه داد.
"_خوبم"
تهیونگ ته مین را سفت گرفت.
"_بریم غذا بخوریم که مردم از گرسنگی"
جیمین خنده ای کرد.
"_اتفاقا غذا حاضره"
و ته مین را از بغلش بیرون آورد.
ته مین غر زد و دستاشو باز کرد تا تهیونگ بغلش کنه که جیمین نذاشت.
"_ددی دستاشو بشوره و لباساش را عوض کنه بعد"
ته مین سرش را توی گردن جیمین برد.
تهیونگ به قهره ش خندید و ضربه ای به پشتش زد.
"_توله سگ"
جیمین به بازوش ضربه زد.
"_یا ته یاد میگیره"
ته مین متعجب پرسید.
"توله سد یعنی تی؟"
جیمین غر زد.
تهیونگ صورتش را نزدیک برد.
"_نه که یونگی هیونگ یادش نمیده"
"_تههه"
تهیونگ با خنده به سمت اتاق رفت.
"_باشه باشه حرص نخور امگا"
"_ساکت کیم تهیونگ!"
یونگی متوجه اشتباهش شد و از تهیونگ معذرت خواست و با هم آشتی کردند.
جونگکوک هم یک دنده ای اش را کنار گذاشت و به یونگی اعتراف کرد که دوستش داره.
جین و نامجون هم از دیدن پسرشون بعد 17 سال خوشحال شدند.
ته مین کوچولو هم الان دیگه دو سالشه
درسته کلی سختی کشیدند اما الان خانواده ی شیرین و دوست داشتنی خودشون را دارند.
روی میز نشستند.
جیمین قاشق را پر کرد و توی دهان ته مین گذاشت.
تهیونگ به جیمین نگاه کرد.
"_جدیدا تپل تر شدی و تغییر کردی؟"
جیمین بهش نگاه کرد.
تهیونگ دستش را دراز کرد و دست جیمین را گرفت و نوازشش کرد.
"_رایحه ات هم تغییر کرده و شیرین تر شده"
جیمین لبخند زد.
تهیونگ لبخندش عمیق شد.
"_پس....."
"_دوباره داری بابا میشی"
تهیونگ خندید.
از جاش بلند شد و جیمین را بغل کرد.
"_دوستتون دارم
ممنونم امگا"
جیمین را بلند کرد که جیمین جیغ خفه ای کشید.
"_تهههه"
ته مین با ذوق دست زد.
تهیونگ پیشونی اش را روی پیشونی جیمین گذاشت.
"_ممنون که زندگیم رو شیرین کردی
ازت ممنونم که نجاتم دادی کریستیوی"
جیمین هم لبخند زد.
"_منم ازت ممنونم تهیونگ که نذاشتی توی اون زندگی مزخرف و روتینم بمونم دوستت دارم"
"_منم دوستت دارم"
"_دوشتتون دالممم"
ته مین با ذوق گفت.
جیمین و تهیونگ با عشق به پسر کوچولوشون نگاه کردند.
چی شیرین تر از این خانواده کیوت و دوست داشتنی؟!
The end:)
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️
6722 worlds
خب سلام و شبتون بخیر
اینم یه وان شات طولانی با ژانر امگاورس💜
خب تصمیم گرفتم به حرف یکی از ریدر های عزیزم گوش بدم و یه ژانر امگاورس هدیه بدم
این همه کلمه براتون نوشتم حقم نیست حداقل ووت بدید:)
کامنت هم بذارید و خوشحالم کنید قشنگ های من:>>

Vimin's ONE SHOTWhere stories live. Discover now