My little❤️‍🩹

37 4 15
                                    

امروز خیلی زیاد خوشحال بود!
لبخند از لباش جدا نمیشد و گاهی از خوشحالی لبش رو میگزید.
بلخره موفق شده بود و این رو مدیون همسرش بود.
به موبایلش نگاهی انداخت.
خوبه!
هنوز وقت داشت.
وسایلش را برداشت و از آنجا خواست خارج بشه که صدای همکارش رو شنید.
_تبریک میگم جیمین شی!
جیمین با لبخند برگشت
_ممنون سوییا
سویی لبخند متقابل زد.
جیمین از اونجا خارج شد.
از محل کارش تا خونه راه زیادی نبود!
پس تصمیم گرفت پیاده تا خونه برود.
تمام مدت سعی می‌کرد جلوی خودش را بگیره تا زنگ نزنه و زود به همسرش نگه چه اتفاقی افتاده
کمی خودش را جمع کرد.
_اروم باش جیمین خب؟
و نفس عمیقی کشید.
اروم به خودش گفت.
_امروز هیچی نمیتونه روزم رو خراب کنه!
:)
لبخندی زد و به سمت خونه مشترکشون راه افتاد.
.................
کلید را توی در چرخاند.
اما ای کاش کلید را نمی چرخاند!
کاش در را باز نمیکرد!
با لبخند همسرش را صدا زد.
_یونگی؟
اما سکوت عجیبی خونه را فرا گرفته بود.
به میز نگاهی انداخت که کلی مشروبات الکی پخش و پلا بود.
به لباس های روی زمین افتاده نگاهی کرد.
کیفش از دستش افتاد.
حالا داشت صداهایی رو میشنید.
صدا هایی که اصلا نمی‌خواست بهشون گوش بشه!
اشک توی چشماش جمع شد.
نمی‌خواست باور کنه!
اصلا نمی‌خواست بدونه که همسرش الان توی اتاق مهمان مشغول سکس با یه نفر دیگه ای است.
با پاهای لرزون حرکت کرد.
دستاش میلرزید و رنگ از رخش پریده بود.
اشک جای لبخندش رو گرفته بود:)
قدم هاش رو تلو تلو برداشت.
نزدیک اتاق شد.
دستش را بالا اورد اما با صدایی چشماش رو بست.
_اههه یونگی....اروم تر
اون
اون صدای هوسوک هیونگش بود؟
لباش لرزید و اشک لجوجانه ریخت.
از اونجا فرار کرد و به اتاق مشترکشون پناه برد.
در را بست و به در تکیه داد.
به عکس دو نفرشون نگاه کرد.
یونگی از پشت بغلش کرده بود و گونه اش را می بوسید.
خودش هم لبخند عمیقی زده بود.
روی زمین سقوط کرد.
هق هق هاش اتاق را پر کرد.
نفس های لرزون از دهانش خارج میشد و درد عمیقی رو حس میکرد.
دستش را سمت گوشیش برد.
اینجا دیگه جای موندن نبود!
روی شماره اش کلیک کرد.
سعی در خفه کردن هق هق هاش بود
با صدای صمیمی ترین دوستش اشک بیشتری از چشماش ریخت.
_تهیونگ؟
🩶✨🩶✨🩶✨🩶✨🩶✨🩶✨🩶
لبخندی به گوشیش زد.
_بلخره موفق شدی کوچولو
دستش را روی قلبش گذاشت.
لبخندش کم کم بوی غم گرفت.
_کاش انقدر عشق تو ظالمانه نبود
کاش انقدر تو ظالم نبودی پارک جیمین
کاش انقدر دلبر نبودی
کاش
این کلمه همیشه توی حرفاش بود
همه‌ی آدم ها وقتی در حسرت چیزی هستند این کلمه رو می‌گویند
اما چه فایده
حسرت خوردن تا کی؟
مگه میشه چیزی را که از دست داد پس گرفت؟
همیشه با خودش میگفت
کاش باهاش برخورد نمیکرد تا باهاش آشنا بشه
اما بیشتر باید قلبش را نهیب میکرد
که چرا عاشق شد
قهوه را توی ماگ ریخت.
شستش را روی عکسش کشید و کمی از قهوه اش مزه کرد.
با صدای موبایلش بهش نگاهی انداخت.
لبخندی زد.
_عجب حلال زاده ای!
جواب داد.
_تهیونگ؟
با صدای لرزون و پر بغض پسر انگار دنیا روی سرش خراب شد.
لیوان قهوه از دستش لیز خورد و افتاد.
صدای خورد شدنش به گوشش رسید اما اهمیتی نداد تا وقتی پسر پشت گوشی حالش خوب نبود!
_جیمین؟ حالت خوبه؟؟ چی شده؟
نگران تند تند سوال می پرسید.
جیمین پشت تلفن هق هق میکرد.
_خواهش میکنم بهم بگو؟ یونگی چیزیش شده؟
_نه!
بلخره کلمه ای را به زبون اورد.
جیمین با آستین لباسش اشکاش رو پاک کرد.
تهیونگ خواست حرفی بزنه که جیمین لب زد.
_فقط بیا دنبالم
_اما....
_خواهش میکنم
تهیونگ باشه ای گفت.
جیمین تلفن را قطع کرد.
تهیونگ با نگرانی به موبایلش نگاه کرد.
_کی این بلا رو سرت آورده عزیزه قلبم؟
💔🥀💔🥀💔🥀💔🥀💔🥀💔🥀💔
از جاش بلند شد.
چمدانش را از توی کمد کشید بیرون.
هر وسیله که داشت را شلخته وار وارد چمدون کرد.
دیگه نمی‌خواست حتی یک لحظه هم توی اون خونه بمونه!
هر چی داشت رو توی چمدان چپوند و زیپش را بست.
خواست وسایل آرایشی اش را برداره که نگاهش به خودش افتاد.
توی این یکی دو ساعت انگار جیمین جدیدی متولد شد!
چشمای قرمز و لبای لرزونش:)
چشماش رو بست.
_ازت متنفرم
متنفرم یونگی
روی تخت نشست و سرش رو بین دستاش گرفت.
🩶🥀🩶🥀🩶🥀🩶🥀🩶🥀🩶🥀🩶
نمیدونست با چه سرعتی حرکت میکنه؟!
اما مطمئن بود احتمالا کلی جریمه شده
ولی اهمیتی نداد.
تا وقتی که دوستش البته باید گفت معشوقه ی پنهانی این 7 سالش مهم تر بود.
دم خونه ایستاد.
موبایل را برداشت.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
با صدای گوشی سرش را بالا اورد.
جواب داد.
_من رسیدم جیمین
بیا پایین
جیمین چمدان را برداشت و خارج شد.
صداها کمتر شنیده می‌شد.
قبل از اینکه در را باز کنه نگاهی به اتاق انداخت.
اشک دوباره چشمای زیبا و قرمزش را پر کرد.
_هیچوقت نمیبخشمت یونگی
هیچ وقت!
و از اونجا خارج شد قبل از اینکه در اتاق باز بشه!
تهیونگ با دیدن جیمین پیاده شد.
_جیمین؟
جیمین چمدان را انداخت و به سمت تهیونگ حرکت کرد و توی بغلش جا گرفت.
دستاش روی هوا موند...
_تهیونگ
جیمین با صدای غمگین و پر بغض صداش زد.
تهیونگ دستاش دور بدنش حلقه کرد.
_چی شده کوچولوی من؟
خیلی وقت بود این لقب را به جیمین نداده بود.
پسر دیوانه وار دلتنگ این کلمه بود پس اشک بیشتری توی چشماش جمع شد و پایین ریخت.
پسر لباسش را چنگ زد.
_منو از اینجا ببر!
تهیونگ کمرش رو نوازش کرد.
_باشه باشه
از اینجا میریم
جیمین را روی صندلی نشوند.
چمدانش را برداشت و توی صندوق قرار داد.
سوار شد.
پسر سرش را به شیشه تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود.
سکوت بهترین چیز الان توی این وضعیت بود.
نمی دونست چه اتفاقی بین جیمین و یونگی افتاده بود؟
اما میدونست وضعیت الان خراب تر از این حرفاست.
پس سکوت بهترین گزینه است.
پس ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
سکوت اتاق ماشین را پر کرده بود که جیمین سکوت را شکست.
_منو ببر هتل!
_نمیخوای بگی چی شده؟
جیمین دستی زیر چشمش کشید.
_منو ببر هتل تهیونگ!
_جیمین نمیخوای بگی؟
تهیونگ دنده را عوض کرد.
عصبی زمزمه کرد.
_فکر کردی با این حالت میزارم جایی بری؟
جیمین با عصبانیت به نیمرخ تهیونگ نگاه کرد.
_میشنوی چی میگم؟
میخوام تنها با_شم!
تهیونگ سرش را چرخوند.
_جیمین اعصابم رو بهم نریز!
جیمین با صدای بلند تر گفت.
_بزن کنار میخوام پیاده شم
و دستش را روی دستگیره قرار داد
_دیونه بازی در نیار!!
با حالت تهوعی که یکدفعه حس کرد.
دستش را روی دهانش قرار داد.
_خو-خواهش میکنم ب-بزن کنار
تهیونگ نگران کنار نگه داشت.
جیمین پیاده شد و روی زانو هاش افتاد.
شروع کرد به عق زدن.
تهیونگ نگران از ماشین پیاده شد.
_جیمین؟
کنارش نشست.
اروم کمرش را ماساژ داد.
_هیشش چیزی نیست عزیزم
جیمین دوباره عق زد.
از فشاری که بهش اومده بود سرش گیج رفت.
تهیونگ بلند شد و دستمال کاغذی و بطری آب را از توی ماشین در اورد.
کنارش نشست.
جیمین رو به خودش تکیه داد.
در بطری را باز کرد.
_کمی بخور!
جیمین اروم آب را وارد گلوش کرد و نفس عمیقی کشید.
رنگش پریده بود و لباش تیره شده بود.
دستمال کاغذی را روی صورتش کشید.
پسر را بیشتر به خودش تکیه داد.
_هیشش تموم شد
من اینجام ،چیزی نیست
_ازش متنفرم
جیمین با بغض و صدای گرفته اش زمزمه کرد.
تهیونگ اروم بلندش کرد.
_اینجا سرده بیا بریم تو ماشین
_تهیونگ حالم بده
احساس خفگی میکنم
_چیزی نیست خیلی به خودت فشار آوردی
اروم نزدیک صندلی بردش.
جیمین نشست
کتش را در اورد و روی بدنش قرار داد.
سوار ماشین شد.
_متاسفم تهیونگ
تهیونگ نزدیکش شد.
روی پیشونی اش را بوسید.
سرش را بالا اورد.
گونه اش را نوازش کرد.
_چیزی نیست!
اشک ها لجوجانه از صورتش پایین ریختن.
جیمین حالا دیگه متاسف بود
متاسف که چرا تهیونگ را قبول نکرد
تهیونگ همیشه کسی که مراقبش بود
کسی که حمایتش میکرد
ازش مراقبت میکرد
پا به پای باهاش گریه میکرد
توی شادی همیشه باهاش شریک بود
و حتی این موفقیت هم بیشتر مدیون تهیونگ بود:)
یونگی فقط اسم همسر را یدک میکشید اما واقعا لیاقتش را نداشت!
نه برای جیمین!
تهیونگ فرمون را چرخوند.
وارد پارکینگ شد.
ماشین را پارک کرد و به سمت صندلی حرکت کرد.
جیمین بی حال بهش نگاهی انداخت.
دستش را زیر بدنش برد.
جیمین مخالفت کرد.
_لازم نیست
_من مراقبتم! خب؟
تهیونگ ملایم زمزمه کرد.
جیمین بدون مخالفت سرش را تکون داد.
بغلش کرد و در ماشین را بست.
به سمت آسانسور حرکت کرد.
جیمین سرش را روی قفسه سینه اش قرار داد.
_نمیدونم اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم!
_من همیشه برای تو اینجام
تهیونگ با لبخند ارومی گفت.
پسر بغض کرد.
_میدونم
از آسانسور پیاده شد.
رمز خونه را زد و وارد شد.
جیمین را سمت اتاقش برد.
جیمین را روی تخت قرار داد.
_برات چند دست لباس میزارم
تا من میرم چمدونت رو بیارم تو دوش بگیر
جیمین سرش را تکون داد.
چند دست لباس از کمدش خارج شد و روی تخت گذاشت.
تهیونگ لبخند زد و از اتاق خارج شد.
جیمین نفس عمیقی کشید و عطر تلخ و ارامبخش تهیونگ را وارد ریه هاش کرد.
با صدای بسته شدن در اشک از روی چشماش ریخت.
دستاش را روی صورتش قرار داد.
هق هق فضای اتاق مرد را پر کرد.
............
تهیونگ قبل از خارج شدن صدای جیمین را شنید.
غم چشماش رو پر کرد.
گذاشت پسر کمی با خودش خلوت کنه
به هر حال پسرک به کمی تنهایی نیاز داشت.
در را بست و به سمت آسانسور حرکت کرد.
✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️
قهوه ها رو توی ماگ ریخت.
جیمین با موهای نسبتا خشک شده اش وارد شد.
حالش خیلی بهتر شده بود.
لباس های تهیونگ توی تنش زار میزد.
تهیونگ بهش نگاهی انداخت.
توی لباساش گم شده بود:))
لبخند عمیقی روی لباش مهمون شد.
جیمین سعی کرد آستین ها را بالا بکشه اما باز پایین می افتاد.
هوفی کشید و
روی صندلی نشست.
تهیونگ ماگ را به دستش داد.
_ممنون
جیمین اروم لب زد که نگاهش به دست باندپیچی اش افتاد.
با نگرانی به تهیونگ نگاه کرد.
_دستت چی شده؟
تهیونگ لبخندی زد.
_چیزی نیست
جیمین دستش را گرفت.
_یعنی چی چیزی نیست؟
دستش را اروم روش کشید.
_خیلی درد میکنه؟
تهیونگ سرش را تکون داد.
_خیلی کم
جیمین دوباره بهش نگاه کرد.
_مراقب خودت باش
تهیونگ لبخند نرمی زد.
_باشه
توی سکوت قهوه هاشون می‌خوردند.
جیمین از تلخی قهوه لذت می‌برد.
تهیونگ بهش نگاه کرد.
وقتی قهوه میخورد خیلی کیوت می‌شد>>
بعد از قهوه خوردن تهیونگ ازش خواست حالا که کمی بهتر شده بهش توضیح بده چه اتفاقی افتاده.
جیمین کمی توی مبل جمع شد.
بغض مثل غده چربی گلوش را پر کرده بود.
همه ی اتفاقات را گفت.
تهیونگ فقط با اخم  و دست مشت شده اش به نقطه ای خیره شده بود.
جیمین با اشک بهش نگاه کرد.
_تهیونگ؟
_خودم حسابش را میرسم
عوضی خیانت کار
جیمین با آستین هاش سعی در پاک کردن اشکاش بود.
تهیونگ نزدیکش شد.
دستاش را باز کرد.
جیمین نگاهی به تهیونگ نگاه کرد.
نزدیکش شد و توی بغلش فرو رفت.
تهیونگ موهاش را نوازش کرد و اجازه داد جیمین گریه بکنه.
_گریه کن کوچولوی من
گریه کن تا حالت خوب بشه
بزار هر چی بغض داری بیاد بیرون
من اینجام
جیمین سرش را توی گردنش فرو برد.
تهیونگ با غم محکم تر به خودش فشرد.
اشک از چشمای خودش پایین اومد
جیمین کم کم اروم شد.
بغل های تهیونگ همیشه معجزه می‌کردند.
جیمین بهش نگاه کرد.
چشمای تهیونگ هم قرمز بود.
تهیونگ سرش را پایین آورد.
از تصمیمش مطمئن بود
اینکه تهیونگ را قبول کنه.
دستاش را روی صورت تهیونگ گذاشت
تهیونگ دوباره به چشماش نگاه کرد.
_جیمی....
_هنوزم دوستم داری؟
متعجب شد.
ابرو هاش بالا رفت.
_چ-چی؟
جیمین صورتش را نزدیک اورد.
_گفتم هنوزم دوستم داری؟
_دیونه شدی؟
_من همیشه دیونه ام
جوابم رو بده
_مگه میشه من دوستت نداشته باشم
جیمین من هنوزم عاشقتم
جیمین لبخندی زد.
_خوبه
لباش را چفت لبای تهیونگ کرد.
چشماش از تعجب درشت شد.
الان
پسر توی بغلش داشت می بوسیدش؟
کم کم خوشحالی جای تعجب و شوک زدگی اش را گرفت و جیمین را به خودش فشرد.
کنترل بوسه را بدست گرفت و با آرامش لباش را میبوسید.
می‌خواست فقط عشقش را به جیمین منتقل کنه:)
تمام احساساتی که توی این هفت سال توی خودش نگه داشته بود
حسرت داشتن جیمین پیش خودش!
می‌خواست روحش را در اختیار پسر توی بغلش قرار بده
جیمین دستاش را پشت سر تهیونگ برد و موهای کوتاهش را نوازش کرد.
از تصمیمش پشیمون نبود
اصلا هم نبود
برعکس خوشحال بود
تهیونگ پسر را روی مبل خوابوند و روش خیمه زد.
با تنگی نفس جیمین موهاش را کشید.
تهیونگ ازش جدا شد.
تک تک اجزای صورتش را با بوسه های پر احساسش پر کرد.
جیمین با اشک نگاهش کرد.
تهیونگ بینی اش را به بینی کوچیک پسر زیرش مالوند.
_تمام این هفت سال منتظر این لحظه بودم
اینکه تو رو برای خودم داشته باشم
_تهیونگم
لذت می‌برد
از اینکه پسر م مالکیت بهش می‌داد.
اشکاش روی صورت جیمنی افتاد.
جیمین گونه اش را نوازش کرد.
_ته
تهیونگ لبای قرمزش را بوسید
_مرسی جیمینم
مرسی کوچولوی من
_دوستت دارم
تهیونگ لبخند زد.
_از این مطمئنی؟
جیمین دستاش را دور گردنش حلقه کرد.
_از اینکه اینکارو میخوام بکنم مطمئنم
اشتباه کردم اما میخوام جبرانش کنم
از این تصمیم بیشتر از همیشه مطمئن ترم
_تصمیم چی؟
_مال تو باشم
تهیونگ دوباره لباش رو بوسید.
_همین دلبر بودنت دل من رو برد
جیمین لبخند زد.
تهیونگ اروم گفت.
_دیگه دوستش نداری؟
پس عشق....
_اسمش رو نیار
اشتباهی کردم
میخوام فراموشش کنم
کمکم میکنی؟
و با کیوتی زمزمه کرد.
تهیونگ لپاش رو فشرد.
_مگه میتونم نکنم کیوت ترینم
جیمین روی نوک بینی تهیونگ بوسه زد.
_دوستت دارم
_من عاشقتم پسر کوچولوی من
و دوباره لباش را چفت لبای پسرک کرد
The end..⭐️
❤️‍🩹💜❤️‍🩹💜❤️‍🩹💜❤️‍🩹💜❤️‍🩹💜❤️‍🩹💜❤️‍🩹💜
سلام شیرین عسل های من💜⭐️
حال و احوال چطوره؟
اگه فکر کردید فراموشتون کردم باید بگم سخت در اشتباهید 😁😁
فقط یکم زیادی درگیر فیکشن جدید شدم یکم سخته برام
مثل همیشه اون ستاره کوچولو رو رنگی کن
نظرت هم خیلی مهمه برام🙃
بی انصافی نکنید قشنگای من
بوک قبلیم کلی حمایت شده اما این بوک....؟؟
راستش دارم کم کم نا امید میشم🤧🥲
حمایتتون رو دریغ نکنید💞
I Love you..♡

Vimin's ONE SHOTWhere stories live. Discover now