I don't never forget you p.t 3/5

13 4 0
                                    

"Flash back to 10 years ago"
به جعبه ای که توی دستش قرار داشت نگاه کرد.
لبخند محوی زد و مشتش را جمع کرد..
امروز بهترین روز برای پسرک بود و مطمئن بود
که اتفاقات خوبی قراره بیوفته
اما کمی استرس داشت
شاید بخاطر اینکه می‌خواست اعتراف کنه
به پسر کم حرف و مهربونی که قلبش را پر از عشق کرده
کسی که باعث شده جیمین به این روز بیوفته
حتما بخاطر همین بود!
اما پسرک پوزخند کائنات را ندید
کائنات با پوزخند به پسرک نگاه میکرد.
قدم های آرومش را تند تر کرد تا به پاتوق مورد علاقشون برسه
نفس هاش تند شد و لبخندی که پاک نمیشد
با رسیدن به پارک ایستاد و دستاش را روی زانو هاش گذاشت
نفس عمیقی کشید و ایستاد
موهاش رو صاف کرد و خواست قدمی برداره که صدای دختری را شنید.
_تهیونگییی
متعجب به دختر نگاه کرد.
اون دیگه کی بود؟؟
چرا دوستش را تهیونگی صدا زد؟
و شوک زده شد.
دختر دستاش را دور گردن پسر حلقه کرد و بوسه ای روی لباش نشوند.
البته اون بوسه نبود
ولی انقدر به هم نزدیک بودند که جیمین فکر کرده بود بوسیده بودش
حس میکرد پاهاش سست شد
قلبش با سرعت بیشتری تپید و چشماش بهت زده به صحنه ی روبه روش نگاه می‌کرد.
_دوست داشتنی ترینم؟
.
.
.
سرش را پایین انداخته بود و منتظر دوستش بود البته دوست که نه
معشوقه ای که تهیونگ مخفیانه براش عاشقی می‌کرد.
با یاد آوری حرفای پر ذوقش لبخندی زد.
با صدای روی مخ دختر عموش سرش را متعجب بالا اورد
اون کی اومد؟؟
اصلا اینجا چیکار میکرد؟
مگه قرار نبود توی کانادا درسش را ادامه بده؟؟؟
دختر دستاش را دور گردنش حلقه کرد.
_سویون؟
_تولدت مبارک عزیزم
و لباش را نزدیک لبش کرد که تهیونگ کمی عقب بردش
_چی-چیکار میکنی؟
_تهیونگ؟
با دیدن چشمای نم دار و بوهت زده جیمین دختر را پرت کرد.
دختر با خوردن روی زمین آخی گفت و با ناراحتی به پسر عموش نگاه کرد.
_تو چت شده تهیونگی؟
اما پسر دیگه اونجا نبود!
.
.
.
قدمی نزدیک اورد.
جیمین اشکاش رو پس زد و سعی کرد صداش را کنترل کنه
_سلام ته
_جیمین بهم گوش بده!
اونطور که فکر میکنی نیست!
جیمین لبخند تلخی زد.
_مشکلی نیست
جعبه را توی دست قرار داد.
_تولدت مبارک دوست عزیزم
تهیونگ متعجب نگاهش کرد
اون هیچوقت بهش نمی‌گفت دوست
همیشه دوست داشتنی ترین صداش میزد
تهیونگ دستش را گرفت.
_جیمین...
جیمین چشماش رو بست.
سعی کرد خودش را کنترل کنه تا دوباره اون حس لعنتی سراغش نیاد.
_متاسفم تهیونگ که امروز نمیتونم باهات وقت بگذرونم و با هم کلی خوش بگذرونیم
و قدمی عقب برداشت
تهیونگ با ناراحتی نگاهش کرد.
_جیمین؟
جیمین عقب رفت.
_فردا وقت میگذرونیم باشه؟
_جیمیننن
تهیونگ نگران نزدیک شد.
جیمین لبخند زد.
_فردا میبینمت
و خواست بره که تهیونگ محکم هلش داد.
جیمین روی زمین افتاد و چشماش را محکم بست
انتظار نداشت
واقعا انتظار نداشت پسر باهاش اینکارو بکنه
از جاش بلند شد.
_چرا؟
که
با دیدن پسر خون توی رگ هاش یخ زد.
پسر با لباس های خونی روی زمین افتاده بود و از سرش خون میرفت
دختر با جیغ نزدیکش شد.
_تهیونگگگ
جیمین دختر را هل داد و سر پسر را توی بغلش گرفت.
_دوست داشتنی ترینم
تهیونگ با چشم های نیم باز نگاهش کرد.
جیمین دستش را پشت سرش گذاشت و فشار داد.
_طاقت بیار خواهش میکنمم
با اشک گفت.
تهیونگ دستش را بالا اورد.
جیمین دستش را گرفت و روش بوسه زد.
_متاسفم هق...
_دوس...ت...ت دا.....رم جی....مینم
اشک بیشتری توی چشماش جمع شد.
_تهیونگ لطفااا
چشماش بسته شد.
جیمین تکونش داد.
_نه لعنتییی نههه
_نههه ترکم نکن...تو..هق...حق نداری...چی-چیمی رو هق ترک کنی
سرش را توی بغلش گرفت و اشک ریخت.
_خواهش میکنم کمک کنیددددد
دختر با اشک نگاهشون کرد که با صدای پسر دستش را سمت کیفش برد و با لرزش شدیدی تماس گرفت.
جیمین پسر را بیشتر به خودش فشرد.
_نههه خواهش میکنم تهیونگ هق نهههه
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
دستش را به چشمش کشید.
از جاش بلند شد و اروم اروم قدم برداشت.
دستش را روی دستگیره گذاشت.
تردید داشت
سرش را برگردوند.
به پسر نگاهی انداخت.
نزدیکش شد و پتو را روش انداخت.
بوسه ای روی موهاش زد.
_دوستت دارم دوست داشتنی من
چیمی همیشه دوست داره
و از اتاق خارج شد.
اما نفهمید که تمام مدت مرد صداش را میشنید.
تهیونگ سرش را بالا اورد.
با بغض و بوهت لبخندی زد
پس اون چیمی بود
چیمی عزیزش
_بلخره پیدات کردم چیمی:)
.
.
.
قدم هاش را به سمت پله ها کشوند
نمی‌خواست بره
سخت بود رفتن
اونم در حالی که داشت توی هوای اون مرد نفس میکشید.
با دیدن در باز اتاقی متعجب ایستاد.
تابلوی توی اتاق....
با چشم هایی که اشک خیلی وقت بود مهمونش شده بود نزدیک شد.
_این....
وارد اتاق شد.
به اطراف اتاق نگاه کرد.
همه ی تابلو ها نقاشی خودش بود!
دستش لرزونش را روی قاب کشید.
کسی که فکر می‌کرد فراموشش کرده نکرده بود.

با دیدن نوشته ی روی تابلو قطره اشکی از چشماش پایین ریخت.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️
سلام عسلک های من
حال و احوال چطوره؟
دیدید چی شد؟
تصمیم گرفتم یک پارت پرستار بچه رو بذارم یه پارت از هیچوقت فراموشت نمیکنم:)
امیدوارم همینطور که من شمارو سوپرایز کردم شما هم منو سوپرایز کنید 🙃
منتظر هستم:>>❤️‍🩹
Love you all...

Vimin's ONE SHOTWhere stories live. Discover now