A different servant🤍❄️

27 4 26
                                    

از وقتی اون خدمتکار وارد عمارتش شده بود همه چیز رو گرفته بود و مال خودش کرده بود
قلبش
روحش
لبخندش
و حتی غمش!!
و این برای مردی که تمام مدت در نقش یه آدم عصبی و خشک بود تعجب آور و جدید بود.
گاهی از پنجره اتاقش به اون پسرک که با لبخند اسب سفیدش رو نوازش میکرد رو میدید.
گاهی به چشمای برق زده اش در اثر دیدن شیرینی رو میدید و لذت می‌برد.
حتی گاهی هم گریه هاش رو میدید و خودش هم غمگین می‌شد.
مراسم بالماسکه ای که برگزار کرده بود رو هرگز فراموش نمیکرد!
خدمتکارش در لباس حریر کرم رنگ و آرایش ملایمی که به خوبی روی صورتش نشسته بود.
چشمای کشیده و لبای براقش و ماسکی که برای شناخته نشدنش زده بود
اما اون عطر ملایم
تهیونگ اون عطر رو هیچوقت فراموش نمیکرد!
و چشمای ستاره ای و براقش
وقتی که متوجه شد  اون یه بالرین بوده
از بچگی میرقصیده
شنیده بود مادرش هم یه رقصده معروف بوده که در اثر یه بیماری فوت میکنه
اون لحظه بود که تپش قلبش رو شنید که برای اون پسرک میزنه
اون پسرک براش مثل یه اثر هنری بود
اثر هنری که تهیونگ دوست داشت مال اون باشه
💙🌊💙🌊💙🌊💙🌊💙🌊💙🌊💙🌊💙
خسته و درمونده وسایل اربابش رو جمع کرد.
خسته شده بود
از این زندگی تکراری و سیاهی که داشت پسرک رو توی خودش می بلعید
سردی عمارت احساساتش را داشت سرد میکرد و روحش رو به درد می آورد.
به دیوار اتاق تکیه داد.
به اربابش فکر کرد.
اون مرد همیشه در حال تظاهر کردن بود!
جیمین اون رو توی این چهار سال به خوبی شناخته بود.
دید زدن های یواشکی اش و زیر چشمی هاش که فکر میکنه کسی نمیبینه
لبخند کم جونی روی لباش شکل گرفت.
اون یه مرد خوشتیپ و جذاب بود
مردی محترم و صادق
هر چند گاهی سرد و خشن رفتار میکرد
ولی رفتار هاش همیشه با جیمین سرد بوده نه اونا که ترسناکه و ددی طور...
نه!
اون با یه لبخند کوچیک و گرم با همه خدمتکار هاش رفتار میکرد اما با جیمین اینطور نبود!
انگار لج داشت باهاش
و جیمین هم عادت کرده بود
حداقل خوبه نه باهاش بد رفتاری میکرد نه بهش طعنه میزد.
فقط همش بهش میگه توی دست و پایی و اجازه حرف زدن نمیده که اونم یکم بد رفتاری بود
اون فقط یکم احساساتش نسبت به جیمین بی احساسی بود
و برای جیمینی که یه آدم زود رنج و احساساتی یکم سخت بود
احساس می‌کرد آدم مزخرفیه که تهیونگ باهاش اینطور رفتار میکنه و شاید یکم رفتار هاش بچگانه اس
ولی هر چی بود اون هم یه انسان بود و خدمتکار او!
با باز شدن در ترسیده تکون خورد و سرش رو ناخودآگاه محکم به دیوار پشت سرش زد.
_اخخ
دستش را پشت سرش برد و کمی مالیدش
تهیونگ تای ابرو بالا داد.
_جیمین؟
جیمین چشم های بسته ش از درد را باز کرد.
_ا-ارباب؟
_اینجا چیکار میکنی؟
جیمین تعظیم کرد.
_متاسفم امروز قرار بود اتاقتون رو مرتب کنم.
_خیلی خب میتونی بری
و دکمه ی دوم و سومش را باز کرد.
ترقوه اش جلوی چشمای جیمین قرار گرفت.
جیمین لبش رو گزید
اون ترقوه ی گندمی و براق زیادی وسوسه انگیز بود
_جیمین؟
ولی انگار پسرک همچنان غرق بود.
تهیونگ سرش رو تکون داد.
_هوف
نزدیکش شد.
_شنوایی ات را از دست دادی؟
کمی بلند تر گفت.
جیمین چشماش رو به چشمای تهیونگ داد.
برق چشمای تیله اش تهیونگ رو غرق میکرد.
_حالت خوبه؟
_متاسفم
جیمین دوباره تکرار کرد.
_همیشه تو متاسفی که
برو انقدر توی دست و پام نپیچ
بعدشم دید زدن اصلا کار خوبی نیست!
جمله آخرش رو سمت گوشش زمزمه کرد.
جیمین یخ زد.
باز سوتی داده بود!
با درک جملاتش ناراحت به تهیونگ که کلافه می‌خواست بره حموم و جیمین دم حموم ایستاده بود نگاه کرد.
_چطور میتونی اینطوری بهم طعنه بزنی
_میشه از این در بری کنار؟
_تو همیشه با خدمتکار هات مهربونی و حتی با مهمان هات ولی همیشه با من بد رفتاری میکنی
_فقط چون یکم توی دست و پایی
_نه! تو همش با من بدی
بهم میگی توی دست و پایی در صو.....
_گمشو کنار
تهیونگ غرید.
جیمین دستاش رو مشت کرد.
_حق نداری صدات رو برام بلند کنی
من مطیع رفتار تو نیستم!
_نگفتم برای من مطیع باشی
گفتم برو کنار میخوام برم حموم
_نمیخوام برم کنار
جیمین با تخسی زمزمه کرد.
تهیونگ دستی به موهای نم دارش کشید.
_بعد میگه چرا انقدر باهام بد رفتاری می‌کنی
جیمین کنار رفت.
_چون فقط الان باهات لج بازی کردم و گرنه همیشه ی خدا من هیچوقت توی دست و پا توی نپیچیدم فقط برات قهوه میارم و ......
تهیونگ بدون توجه به جیمین وارد حموم شد.
جیمین پایین لباسش رو بین مشتاش گرفت.
_و حتی به حرفام هم توجه نمیکنی
با صدایی که عصبی بود و می لرزید گفت
و از اتاق خارج شد.
تهیونگ به در حموم تکیه داد.
_فقط یکم دیگه پارک جیمین
یکم دیگه به این تخس بازی کیوتت ادامه می‌ دادی کنترلم رو از دست میدادم و اون لبای پفکی و قرمزت رو بین لبام میگرفتم
هوفی کشید.
اون پسرک راست می‌گفت
تهیونگ همیشه باهاش بد رفتاری میکرد و جیمین
اون واقعا توی دست و پا نبود!
فقط برای تهیونگ یکم جدید بود
کسی که انقدر بی پروا باشه
همه ی خدمتکار ها قوانین به خصوص رو میدونن
اینکه بخوان اسب تهیونگ رو لمس کنن اجازه میگرفتن
یا رفتن به گلخانه اش
ولی جیمین
اون بی پروا تر از اینا بود
بدون اجازه به اون اسب دست میزد و به گلخانه میرفت.
_تو زیادی برای قلب من جدیدی پارک جیمین!
و دستگیره رو چرخوند و اجازه داد آب خنک ذهنش رو توی خلا ببره
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️
نوشیدنی خنک موهیتو رو از خانم چوی گرفت.
با اسرار زیاد اون نوشیدنی را گرفت تا برای اربابش ببره.
با رسیدن به اتاقش
نفس عمیقی کشید.
_من یکم زیادی بد رفتار کردم
فقط میرم تو و نوشیدنی رو میزارم و عذرخواهی میکنم
همین
_پارک جیمین دفعه آخرته سوتی میدی!
دید زدن بی دید زدن،فهمیدی؟
خطاب به خودش گفت و سپس هوف کشید.
و در را باز کرد.
تهیونگ توی بالکن بود و سیگار میکشید.
به سمت بالکن حرکت کرد.
دوباره قلبش شروع کرد به تند زدن.
نیمرخش یکم زیادی زیبا بود
جیمین نفس عمیقی کشید و در را باز کرد.
تهیونگ نیم نگاهی به جیمین کرد.
جیمین سینی را روی میز قرار داد.
_نوشیدنی تون ارباب
_اروم شدی!
جیمین چشماش رو روی هم فشرد و دستش رو مشت کرد.
_متاسفم برای رفتار چند دقیق.....
_میتونی بری!
بغض عجیب غریبی گریبان گیرش شد.
_چ-چی؟
_گفتم میتونی بری!
_من فقط داشتم عذر خواهی میکردم
_منم گفتم برو
لایه ی براقی چشماش رو پوشوند.
_فکر نمیکنی این یکم بی رحمانه است؟
_گفتن برو
_اجازه ندادن برای توجیح کردن یا حرف زدن
قدمی جلو برداشت
با بغض به صورت سردش نگاه کرد و لب زد.
_تو اصلا منو میبینی؟
تهیونگ نفسشو با حرص بیرون داد.
_معلومه! مگه روحی چیزی هستی نبینمت
_هه!
جیمین تکخند زد.
_نه تو منو نمی بینی کیم تهیونگ!
_منظورت رو نمی‌فهمم جیمین
_آدم رو فقط نباید با جسم دیدش
وگرنه من هم همه رو می بینم
آدم رو باید با قلبش دید!
_الان تو قلب منو میبینی؟
تهیونگ با طعنه گفت.
جیمین لبخند غمگینی زد و از کنار تهیونگ رد شد.
به نرده تکیه داد.
_هر روز...
تازه حسشم میکنم
تهیونگ سکوت کرد.
_من همیشه می شنوم که برای من می تپه!
تهیونگ تعجب کرد.
اون از کجا میدونه
جیمین نزدیک تهیونگ شد.
دستش را روی قلبش قرار داد.
ضربان سریع تهیونگ رو حس میکرد و لبخند میزد.
_میبینی؟فقط برای من انقدر سریع میتپه
تهیونگ دستش رو کنار زد.
_مزخرفه!
جیمین دستش را جمع کرد.
_همه چیز همیشه در مورد من مزخرفه
فقط نمیدونم چرا منو آزاد نمیکنی...
من که دیگه به درد نمیخورم
به قول تو یه خدمتکار توی دست و پا.....
تهیونگ انگشت اشاره اش را روی لبش گذاشت.
_حق نداری این رو بگی! فهمیدی
جیمین روی انگشتش بوسه زد.
تهیونگ چشماش رو فشرد.
از کنارش رد شد که صدای فین فین اروم جیمین را شنید.
نگاهی بهش کرد.
شونه هاش می لرزید.
قلبش به درد اومد.
نه!
اون فقط یه خدمتکار
اهمیت نده
اما مگه اون عشق قایمکی تو نیست!
آه لعنت بهش
اصلا به جهنم
_لعنت بهش
نزدیک جیمین شد و تن ظریفش را بغل کرد.
جیمین با رفتن توی بغل اربابش با چشمای اشکی سرش را بالا اورد.
تهیونگ لعنتی به خودش فرستاد.
دستش را بالا اورد و اشک هاش را پاک کرد.
_به خاطر من گریه نکن جیمین
من لیاقت این اشک ها رو ندارم
_لیاقت تو همه چیزه تهیونگ
تهیونگ روی پیشونی اش بوسه زد.
_منو ببخش
_ازت دلخور نبودم که ببخشمت
تهیونگ سرش را نزدیک صورت پسرک کرد.
جیمین اروم توی صورتش نفس کشید.
_تو چی داری جیمین؟
با صدای بمش زمزمه کرد.
_چی داری که انقدر راحت توی قلب لعنتی من جا گرفتی؟
جیمین قلبش را نوازش کرد.
_هیچوقت بهش نگو لعنتی!
تهیونگ لبش را روی لب جیمین قرار داد.
جیمین متعجب آب گلوش را قورت رار.
ضربان قلبش به بالا ترین سرعت ممکن رسیده بود..
_فهمیدم
بوسه نرمی زد.
_بخاطر اینه که تو پارک جیمینی
معشوق عزیز من
لباش کش اومد.
تهیونگ لباش را توی دهانش فرو برد.
پسرک دستش را پشت گردن تهیونگ برد و موهاش را نوازش کرد.
جیمین بلخره به آرامش رسیده بود.
دیدن تهیونگ حقیقی
الان اون واقعی بود نه مردی که همش در حال طعنه زدن بود.
اروم از هم جدا شدن.
تهیونگ یه بوسه مخملی دیگه روی لباش زد.
پیشونی اش با به پیشونی تب دار جیمین چسبوند.
_تو برای من جدیدی پارک جیمین
_این بده؟
جیمین اروم زمزمه کرد.
_نه برام دوست داشتنی
جیمین اروم خندید.
خندیدنش باعث می‌شد قلبش لبخند بزنه و ذوق وصف نشونی توی گلوش پدیدار شد.
جیمین با چشم های تیله ایش به چشمای خندون تهیونگ نگاه کرد.
_دوست دارم تهیونگ
اسمش از زبون معشوقه اش چقدر قشنگ بود
_کاش کلمه ای بالاتر از عشق وجود داشت
میخواستم اون کلمه رو به تو بدم
جیمین دوباره خندید و تهیونگ خنده اش را بوسید.
با دونه برقی رو صورتش سرش را بالا اورد.
_داره برف میاد؟
جیمین با ذوق گفت.
_به گمونم
_بریم برف بازی؟
جیمین بچگانه دستاش رو به هم کوبید و ذوق کرد.
تهیونگ به چشمای براقش نگاه کرد.
_اول لباس گرم بپوش که مریض نشی بعد بریم
_باشه
جیمین گفت و از کنار تهیونگ زد شد تا سریع لباسش رو بپوشه.
اون فقط یکم زیادی متفاوت بود:)
_هر کاری میکنم برای لبخند های پاستیلی اش
به آسمان گرفته نگاه کرد.
_کسی که نیروی برتری نسبت به همه داری
خوب نگاه کن!
من حاضرم براش هر کاری کنم
پس لطفا تو هم مراقبش باش و بهش صدمه نزن
قوی نگه ش دار
منم قول میدم مراقبش باشم ولی شاید اتفاقات زندگی من رو از اون جدا کنه یا نابودش کنه
فقط روحش رو سفید و پاک نگه دار
ازت خواهش میکنم
و قطره اشکش رو پاک کرد.
میدونست
همه چیز رو
از بیماری که داشت و جیمین خبر نداشت
از پدری که هیچوقت براش پدری نکرده بود ولی قراره دخالت کنه
از دختر عمویی که قراره زندگیشون رو بهم بریزه
ولی اون ها قرار نیست به زودی ها از هم جدا بشن
حتی بیماری هم اون رو از هم جدا نمیکنه
لبخندی زد و با پوشیدن پالتو به سمت حیاط پشتی حرکت کرد.
تمام روز با قهقه های دو پسر گذشت.
جیمین دوباره گلوله رو سمت تهیونگ پرت کرد.
تهیونگ جای خالی داد.
_نتونس....
با گلوله دیگه توی صورتش هینی کشید.
جیمین بلند خندید و دستش را روی دلش گذاشت.
تهیونگ برف را پاک کرد.
جیمین از خنده دست کشید و با نگرانی سمتش رفت.
_خوبی؟
_اوهوم اگه ببوسیم زیر برف بهترم میشه
_زیر برف؟
مگه همه ی عاشقا زیر بارون همدیگه رو نمیبوسن؟
_میخوام این قانون رو نقض کنم
مشکلی که نداری عسلی؟
جیمین با لقب شیرین تهیونگ ذوق کرد.
_نه تازه این جدید و قشنگ تره
_پس بیا همه ی قانون عاشق ها رو نقض کنیم
_باشه
تهیونگ دستش را دور کمر جیمین حلقه کرد.
جیمین دستای سردش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و با چشمای درشتش به تهیونگ نگاه کرد.
تهیونگ کمی سمتش خم شد و اول بوسه نرمی زد.
_خیلی خب...
خواست جدا بشه که جیمین موهاش رو آروم کشید.
_هی قبول نیست
_مگه قرار نیست قانون عاشق ها رو نقض کنیم
_میشه الان نه؟
جیمین با لبای اویزونش گفت.
تهیونگ بوسه محکمی روی لباش زد.
_میشه عسلی میشه
و لباش رو بین لباش چفت کرد و اروم شروع به بوسیدن براش کرد.
جیمین اروم موهاش رو نوازش کرد.
برف بیشتر شدن گرفت.
خدمتکار ها با خوشحالی به ارباب و خدمتکار عزیز دردونه اش نگاه می‌کرد و آسمانی که از ذوق برف بیشتر به اون تا هدیه میکرد.
The end..💙❄️
🤍❄️🤍❄️🤍❄️🤍❄️🤍❄️🤍❄️🤍❄️🤍❄️🤍
2201 words
سلام سلام
شب تابستونی و گرمتون زیبا❤️🔥
امیدوارم حالتون عالی باشه💫
موزیک ویدئو جدید جیمین رو دیدید؟؟😍💜 یادتون نره حتما استریم بزنید
باز هم من اومدم با یه وانشات طولانی🙃🤍❄️
امیدوارم لذت ببرید و حمایت رو فراموش نکنید عزیزانم💜
راستش یه چیزی هم میخواستم باهاتون در میون بگذارم
دلم میخواد یه فیکشنمون بشه؟ به نظرتون میتونم خیلی خوب فیکشن بنویسم؟؟ چون واقعا دارم به این تصمیم فکر میکنم
لاو یو❤️♥️

Vimin's ONE SHOTWhere stories live. Discover now