part8

48 11 56
                                    

چه وون و یونگی بسرعت داخل اتاق کوچیک فیلمبرداری راه میرفتن و صحنه رو برای ضبط بعدی آماده می‌کردن

یونگی: چه وون اون خوراکی رو آوردی؟
چه‌وون: آره یونگی شی اینجا رو میز گذاشتم...من برم سمت آشپزخونه تا اونجا رو مرتب کنم

هوسوک: اون دوتا تشک بادی رو بزار کنار هم ، بینشون یه چهار پایه بزار زود باش

چه‌وون کلافه از دستور دادن هوسوک با حرص گفت: جانگ هوسوک شی اگر خیلی دغدغه فیلم برداری داری بیا خودتم کمک کن

یونگی: آشپزی پارت سوم برنامست اول برو تشک بادی هارو درست کن

چه‌وون با شنیدن صدای محکم یونگی ترجیح داد حرفی نزنه و کارش رو انجام بده
پسر بعد اینکه چه‌‌وون به سمت چهارپایه و تشک‌ها رفت نگاهی به یونگی کرد و آروم به سمتش رفت

کلمات مثل دود آتیش توی هوا محو میشدن و هیچ کدوم رو نمیتونست توی مشتش بگیره و بلکه یه جمله کوتاه رو به زبون بیاره
دلش از حمایت های هرچند کوچیک یونگی گرم میشد هر بار با خودش می‌گفت

میتونم امیدوار باشم؟

سرش رو بالا اورد تا تشکر کنه اما یونگی رو ندید
سرش رو برگردوند و پسر رو درحال تنظیم کردن پنل نوری کنار اتاق دید

حسی عجیبی توی شکم و سینه ش پیچید..انگار که میلیون ها مورچه رو خورده باشه

یونگی: هوسوک میای کمکم کنی؟

×هومم...باشه

در همین حین جونگکوک با افکار منفیش دست و پنجه نرم میکرد

جونگکوک ((لعنت بهش..حالم ازت بهم میخوره...دست از سرم بردار بزار زندگی کنم))

پسر روی صندلی تکی کنار در ، دست هاشو روی زانوش گذاشته بود و کلافه موهاشو توی چنگش گرفته بود

موریانه های منفی باف هربار که حس میکرد تهیونگ رو دوست داره کاغذ های عاشقانه افکارش رو میجویدن و به دست باد میدادن

جونگکوک ((اگر بهش بگی چه مریضیِ احمقانه ای داری و چی راجبش فکر میکنی درجا میزنه تو صورتت احمق))

((اگه واقعا اینا همش بازی باشه..

نه نه نیست جونگکوک نیست

فقط کافیه قبول کنی تا بعدش براش عادی بشی..

نه جونگکوک اون مثل بابات نیس))

پیچک های پیچیده شده دور گلوش آلارم بغض کردن رو توی مغزش فعال کرد

((اینجا نه جونگکوک فقط صبر کن تا بریم خونه خب؟))

_جونگو حالت خوبه؟

اولین قطره اشک

تهیونگ مقابل جونگکوک روی زانوهاش نشست و به پسر نگاه کرد

blind date Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora