« این وقت شب اینجا چیکار میکنی دختر جون ؟!»
اینجا چه کار میکرد؟!
حتی خودش هم نمی دانست. هیچ چیز را نمی دانست.
او حتی دلیل وجودش را هم درک نمیکرد.
سرش را پایین انداخت نه برای اینکه از آن مرد خجالت میکشید.
او فقط توان نگاه به چشم های دریده اش را نداشت.«هیچکار.»
صدای پوزخندش به گوش هایش رسید. و تنها خدا میدانست که باز چه ها راجب آن دخترک به ظاهر سرکش فکر کرده است.
یک بی سر و پای ولگرد ؟!
امیدوار بود که ای کاش اینطور به ذهنش خطور کرده باشد. زیرا تحمل این ویژگی بهتره از یک هرزه ی شب گرد بود.«ساعت از نیمه شب گذشته و تو اینجا با یک وضع غیره قابل تحمل وایستادی باید چطور فکر کنم راجبت؟»
باز هم راجبش اشتباه قضاوت شده بود. او باز هم قربانی افکار مردی شده بود که ترجیح میداد بجای درک اوضاع تنها او را گناهکار خطاب کند.
همیشه گناهکار بود. از بدو تولد به او یاد داده بودنند که گناهکار باشد.«من دوروغ نگفتم.»
اخم های مرد در هم رفت. راجب چه دوروغی حرف به میان کشیده بود؟!
«اونا قرار بود که ماه بعد بیان. من راجب نبوده پدر و مادرم دوروغ نگفتم بهتون استاد.»
فویو تنها سعی داشت از ویژگی های نکبت باری که استاد عزیزش به آن نسبت داده بود کم کند. و گویا پاک کردن ویژگی مزحک دوروغ گویی اش کار آسان تری بود تا یک هرزه ی شب گرد.
دستی به صورتش کشید. هیچ نمی دانست با دختر رو به رویش چه کند.
یک کلمه ی ناشناخته بود که در هیچ فرهنگ لغتی یافت نمی شد.«الان اینجا چیکار میکنی ؟! من اینو میخوام بدونم.»
با تحکم پرسیده بود گویا قصد داشت به دختر روبه رویش بفهماند چیزی که اهمیت دارد الان است نه زمانی که گذشته.
جوابی نشنید و این کلافه اش کرد.«فردا امتحان داری در حالی که بچه های دیگه دارن خودشونو توی مطالعه غرق میکنن تو اینجا با این وضع معلوم نیست از کدوم جهنمی اومدی.»
YOU ARE READING
𝐓𝐨𝐫𝐩𝐞 | تورپه
Fanfictionاو نمی خواست کسی از او متنفر باشد اما آنها متنفر بودند از دختری که زیر ثروت خانواده اش عدالت را زیر پا میگذاشت. اما فویو تقصیری نداشت کسی به او قدرت انتخاب نداده بود. شاید تنها انتخابی که متعلق به خودش بود علاقمند شدن به استاد عزیزش بود . هرچند که...