[جهنم من!]

440 40 25
                                    

پاهایش مسیر درستی را پیش روی او گذاشته بودند یا نه، نمی‌دانست! هیچ چیز را نمی‌دانست، زندگی را نمی دانست، ترس را نمی دانست، خودش را نمی دانست

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پاهایش مسیر درستی را پیش روی او گذاشته بودند یا نه، نمی‌دانست! هیچ چیز را نمی‌دانست، زندگی را نمی دانست، ترس را نمی دانست، خودش را نمی دانست...

این عمارت در دور ترین نقطه شهر، عزیزش را حبس کرده بود!
و درد و هزاران نفرین که با دستان خودش او را به حبس ابد فرستاده بود.

«دانشجو هان فویو رو میخوام ببینم.»

شبیه به درخت چند هزار ساله ی تنومندی بود که تمام ریشه هایش بند دیدن «او» است. زنده می ماند یا مرده؟ باز هم زندگی اش در دستان اویی بود که همه بجایش زندگی کرده بودند و او مردگی...

«متاسفم ولی کسی اجازه دیدن خانم فویو رو نداره!»

اخم هایش شبیه به جگواری ناکام در هم کشیده شد.

«ببینم اسیر گرفتید مگه؟! من یک دقیقه اون بچه رو ببینم بعد میرم پی کارم! برو کنار آقا! برو کنار! من کارو زندگی دارم وقت ندارم.»

«متاسفم ولی امکانش نیست.»

برجستگی رگ های شقیقه اش همه چیز را لو میداد. اخم عمیق بین ابروهایش اعتراضی از جنس سکوت بود. اما چشم هایش با تمام حاضرین آنجا اعلام جنگ می کرد.
راهش را گرفت و رفت. اما نه به مکان اولش بلکه راهش را به پشت عمارت کج کرده بود.

«خدا لعنتت کنه جونگوک!»

کیف چرمی اش را روی زمین انداخت. و دست به کمر فاصله ی زمین تا اولین بالکن را آنالیز کرد. آستین های پیراهن مشکی اش را تا کرد. و آماده به فنا دادن خودش شد.

«ترو خدا ببین برای یک دختر بچه دارم چه کار هایی که نمیکنم، همین مونده بود از دیوار خونه مردم بالا برم!»

به هزاران سختی و بدبختی که ارزشش را داشت‌. خودش را به اولین بالکن رساند. و تا رویش را بر گرداند فویو را دید در حالی که زانویش را بغل کرده، به او خیره است. هنوز رنگ کم‌رنگ آن کبودی ها در چهره‌ ی رنگ برگشته اش خود نمایی میکرد.

گلویش را صاف کرد. انتظار دیدن او را در لحظه اول نداشت. نمی دانست لطف بزرگی به او شده که آنقدر زود چشمانش با دخترک ملاقات کرده یا این فقط یک گرداب است که دوست دارد خودش را هر چه زودتر به آن بسپارد.

𝐓𝐨𝐫𝐩𝐞‌ | تورپهWhere stories live. Discover now