عزیزم ؟
آخرین بار کی این کلمه را شنیده بود؟!
چه زمانی عزیزم خطاب شده بود؟! یادش آمد.
در خواب هایش...
مرگ به دنبالش بود. تاریکی از هر سمت هجوم آورده بود.
و خواهرش با آغوش باز به او میگفت:«برای مرگ آماده ای عزیزم ؟!»
عزیزم... عزیزم...
دوباره و دوباره آن صدای هراسناک مضحک در گوشش پیچید.
چه زمانی قرار بود دست از سر او بردارند؟!«برای مرگ آماده ای عزیزم؟!»
دستانش را روی گوش هایش فشرد و سرش را به اطراف تکان داد.
چشم هایش از شدت فشار برای بسته شدن چروک شده بودند .صدایش بوی التماس میداد؛ التماسی که خواستار نشان دادن دوباره آن چهره جنون وار به مرد درهم کشیده ای که کنارش نشسته بود، نبود اما نشد...
هیچوقت نمی شد...
تمام زندگی اش نشد هایی بود که استخوان روحش را خورد کرده بودند...
آن صدا دست بردار نبود.«نه، نه ، لطفاً دست از سرم بردار.»
اما جونگوک
ترسیده بود. برای اولین بار دست هایش راهی برای کمک کردن پیدا نمی کردند.
نگاهش مانند فرمانده ای بود که مرگ سربازان قسم خورده اش را تنها میتواند تماشا کند.
همانقدر بی صلاح همانقدر دردمند...
اما این چه بود ؟!
کسی که درد میکشید فویو بود و کسی که با نگاه آن درد میمرد جونگوک...
عشق اینگونه بود...
و او هیچ نمیدانست؛ حتی دردش را هم میپرستد...***
چشم هایش آرام آرام باز شدند و باز هم روزنه ای از نور به درون چشم هایش هجوم آورد تا حضور آن دختر را در دنیایی که نمیخواست، باخبر کند.
مغزش در حال انفجار بود یا روحش؟!
نمیدانست هر چه که بود تمام دنیا را تار و نابود میدید و ای کاش که همیشه اینگونه بود.
هیچ اشتیاقی برای دیدن اطراف نداشت حداقل نه به آن شفافیتی که درد هایش را هم ببیند.روی تخت نشست. این مکان به اندازه کافی برایش غریبه بود اما باز هم نه به اندازه دیوار های عمارتی که در آن زندگی میکرد. آنجا حتی غریبه هم نه؛ انگار که بیگانه بود. با وجب به وجب آن عمارت از هم دریده بیگانه بود.
YOU ARE READING
𝐓𝐨𝐫𝐩𝐞 | تورپه
Fanfictionاو نمی خواست کسی از او متنفر باشد اما آنها متنفر بودند از دختری که زیر ثروت خانواده اش عدالت را زیر پا میگذاشت. اما فویو تقصیری نداشت کسی به او قدرت انتخاب نداده بود. شاید تنها انتخابی که متعلق به خودش بود علاقمند شدن به استاد عزیزش بود . هرچند که...