part ☆ 1

69 13 19
                                    

....

تهیونگ از عصبانیت از روی صندلی بلند شد و دست هاش رو روی میز کوبید

"_این چه وضعشه؟ طرح از این اشغال تر نبود تحویل من بدید؟ میخواید با اینا گند بزنید به اعتبار شرکت من؟..واقعا فک کردید من بخاطر این چهارتا خط خطی بهتون حقوق میدم؟"

با صدای بلند داد میزد و نگاهشو بین افراد دور میز میچرخوند...تمام طراح های دور میز از تاسف سرشون پایین بود و بالا نمی اوردن...البته اینکه جرئت نگاه کردن به نگاه ترسناک رئیسشون هم بی تاثیر نبود
رئیس کیم قبل از هر چیزی خاص و تک بودن طرح و مدل جواهراتی که از شرکتش صادر میشن براش مهم بود... امکان نداشت اون اجازه بده این طرح های تکراری و بی معنی و ساده تو شرکتش ساخته بشه..‌‌
تهیونگ در سکوت در حاله سوراخ کردن هفت طراح دور میز بود
شوگا که به عنوان دستیار روی اولین صندلی میز نشسته بود نگاهی به طرح ها انداخت.‌‌..حتی اون هم به خوبی یادش بود بعضی از طرح های توی کالکشن تابستانه ی پارسال هم بودن

چهارتا جوجه جرئت کرده بودن  سر رئیس کیم .. رئیس یکی از بهترین شرکت جواهرات کره با برند ویکتور و اینهمه تجربه و نفوذی که داره گول بمالن؟...واقعا عجیب بود
شوگا بی حرف به تهیونگ خیره شد
اون بالاخره دست از سوراخ کردن اون ها برداشت حالا با صدایی اروم خونسرد اما ترسناک گفت:

"_فقط دو روز...فقط دو روز بهتون وقت میدم به جای این اشغالا یه طرحی بیارید که لیاقته اینکه روش برند ویکتور بخوره داشته باشه...فهمیدید؟"

کلمه ی اخر رو با فریاد گفت که همه کارمند ها بخاطر شوکی که بهشون وارد شد ..تایید کردن و بعد با علامت تهیونگ بعد از احترام گذاشتن بهش سریع از اتاق خارج شدن تا بتونن کمی نفس عمیق بکشن ... ولی شوگا هنوز نگاهش چهرش بیخیال بود

تهیونگ چشم هاش رو بست و به صندلی تکیه داد ... ناگهان دردی که درون قفسه سینش احساس کرد باعث شد کمی خم بشه و انگشت های رو روی قفسه سینش فشار بده.‌
دیگه این درد های گاه و بی گاه داشت امونش رو میبرید
شوگا که به وضوح حال بد دونگ سونگش رو دید قرصی که روی میز بود رو برداشت و بعد از باز کردن روکشش دست تهیونگ داد

تهیونگ قرص زیر زبونی رو توی دهنش گذاشت و بعدش صدای نگران شوگا رو شنید

"+ چرا لجبازی می کنی تهیونگ ؟ از صبح این چهارمین باریه که قلبت درد میگیره...
زنگ میزنم به چوی قرار امروز رو کنسل میکنم ...خونه میمونی و استراحت میکنی"

تهیونگ حالا که کمی حالش بهتر شده بود به شوگا نگاه کرد و سعی کرد لبخند بزنه..

"_امکان نداره شوگا امروز تولدته حتی اگه جلسه با چوی هم نبود باید باهم جشن میگرفتیم پس سعی‌نکن بهونه بیاری"

شوگا ذاتا از تولد خیلی خوشش نمیومد... از نظرش کار خیلی مسخره ای بود که روزی که به دنیا اومدن رو جشن میگیرن
خب که چی؟ فازشون رو نمی فهمید دلش میخواست تو صورتشون بکوبه و بگه الان مثلا تو که به دنیا اومدی خیلی به درد دنیا خوردی که سالگردشو جشن میگیری؟..مزخرفه
این استدلال شوگا بود اما اون و تهیونگ به تنهایی به دور از فضای اطراف هربار کلی خوشمیگذروندن...البته به زور تهیونگ

MALACHIWhere stories live. Discover now