تهیونگ از آدمها متنفر بود و اینکه خودش هم یک انسان بود هیچ اهمیتی نداشت.
اون خیلی زود یاد گرفت که جایی بین مردم روستا نداره. تقریباً هشت سالش بود که قرار شد بهجرم دزدیدن انگشتر طلای دختر رئیس روستا، توی ملأعام اعدام بشه. تهیونگ میتونست قسم بخوره که تابهحال حتی اون انگشتر رو لمس نکرده چه برسه به اینکه دزدیده باشتش، با اینحال کسی اهمیتی نداد، پس اون فرار کرد.همیشه داستانهای ترسناکی از جنگلی که فاصلهی نهچندان زیادی از روستای کوچکشون داشت به گوشش میرسید. یکی میگفت ارواح خبیث اونجا سرگردانن، یکیدیگه میگفت جادوگر پیری درست وسط جنگل زندگی میکنه و غذای موردعلاقهاش سوپ استخوان انسانه، حتی شنیده بود که کسی ادعا کرده بود مار پنجاه متری بزرگی رو وقتیکه به جنگل رفته دیده. به طور کلی، اون جنگل ممنوعه بود. با اینکه کسی ازش آسیبی ندیده بود، اما داستانهای نقل شده ازش زیاد مهربون نبودن، درواقع وحشتناک و عجیب بودن؛ با اینحال تهیونگ فقط اونجا رو داشت تا بتونه از دست کسانی که میخواستن به جرم نکرده اعدامش کنن فرار کنه.
پسربچهی یتیمی که قرار بود اعدام بشه، به سمت جنگل فرار کرد و دیگه کسی اون رو ندید. خیلی زود فراموش شد چون قرار نبود مدت زیادی رو زنده بمونه. تهیونگ هم همینطور فکر میکرد، اما وقتی شب اول زیر درختی خوابید و صبح روز بعد رو دید، فهمید که شاید قرار نبود به اون زودی بمیره.
غریزهی بقا توی همهی موجودات وجود داشت و تهیونگ هم از این قضیه مستثنی نبود؛ پس راه و روش زندگی کردن توی جنگل رو یاد گرفت. اول از همه رودخونه رو پیدا کرد، خیلی زود فهمید که میتونه با دستهای کوچکش ماهی بگیره اما این خیلی سخت بود، پس از یک چوب تیز برای شکار ماهی استفاده کرد.
خیلی طول نکشید که با اولین دشمن طبیعی خودش که یک بچه مار بود آشنا بشه. تهیونگ خیلی فکر نکرد، فقط یک تکه سنگ بزرگ رو روی بچه مار پرت کرد و وقتی از کشته شدنش مطمئن شد خندید، ولی زیاد طول نکشید که با مادر خشمگین مقتولش مواجه شد و درس اولش رو گرفت، اینکه نباید هر مهاجمی رو بکشه.
از اون به بعد یاد گرفت هیس بکشه، بغره، و هرکاری رو انجام بده که حریفش رو بترسونه. لازمهی ترسوندن حریف، نترسیدن بود. تقریباً دیگه نه سالش شده بود که یاد گرفت چطور خرگوش شکار کنه. درست کردن آتیش اولش بهقدری سخت بود که اون رو وادار به خامخوری کنه، ولی بعدها یاد گرفت چطور با ساییدن تکههای سنگ یا چوب، جرقه درست کنه.
دیگه ده سالش شده بود که تصمیم گرفت خوابیدن زیر درختها رو تموم کنه. خونهی دوم اون، یا بهتر بگیم، اولین خونهای که تهیونگ توی زندگیش برای خودش پیدا کرد، یک غار کوچیک بود. تقریباً میشد گفت شکافی پایین کوه بود، با اینحال پسربچه اون رو پر از برگ و پرهای پرندههایی که قبلا به عنوان وعدههای غذاییش خورده بود کرد و یک مکان نرم برای خودش دست و پا کرد.
YOU ARE READING
Whisper of the wild
Fanfictionآشنایی تهیونگ، پسری که سالها پیش از اجتماع انسانی فرار کرد و زندگی کوچکی برای خودش توی جنگل ساخته بود، با گرگ بزرگ جثهای که بوی دردسر میداد، تقریباً خصمانه بود. اون مدتی میشد که توی جنگل از خودش رد بهجا میگذاشت و توی زندگی و آسایشش گند زده بود...