ووت و نظر فراموش نشه💋
...این چهارمین روزی بود که تهیونگ کنار رودخونه کمین کرده بود تا مهمون ناخونده رو پیدا کنه. میدونست جونور جدیدی وارد جنگل شده؛ از چند هفتهی پیش که حضورش رو احساس کرده بود. همچنین میدونست با یک غریبه طرفه اما تصور نمیکرد براش دردسر درست کنه. آرزو میکرد اون حیوون با خودش در میافتاد، اینطوری حداقل پای مردم روستا به ماجرا باز نمیشد و زندگی تهیونگ توی خطر قرار نمیگرفت. اگه بهش حمله میکردن چی؟ اون چیزی جز پنجتا تیر دستساز و یک چاقوی تیز نداشت. درست بود که تو این مدت با حیوانات زیادی سر و کله زد اما فکر نمیکرد بتونه از پس روستاییها بربیاد، تا همین امروز هم فقط با تکیه به ترسناک بودن جنگل و شایعات پشتش، شکارچیها رو فراری میداد.
اون حیوون هرچی که بود، هوش زیادی داشت. اونقدری شجاعت داشت که وارد روستا بشه، به دامهاشون حمله کنه و بعد به جنگل برگرده. شاید با یک ببر طرف بود؟ ولی آخرین ببری که دیده بود به قدری احمق بود تا بذاره تهیونگ یکی از چشمهاش رو با چاقوی توی دستش نابینا کنه.
پوست لبش رو کند و چشمهاش رو ریز کرد. شاید هم یک گرگ؟ دیشب رو به یاد آورد. دقیقا زمانیکه ماه کامل توی آسمون قرار داشت، گرگی شروع به زوزه کشیدن کرد. بنا با دلایلی شنیدنش باعث شد تهیونگ اول غمگین و بعد متعجب بشه. غمگین شد چون اون یه زوزهی تنها و اندوهگین بود، و متعجب شد چون از کی تاحالا گرگی توی اون جنگل زندگی میکرد؟ فقط یکبار و اونهم توی پنج بهار قبل، یک گرگ برای مدتی اونجا زندگی کرد. بهنظر مطرود شده و دستهای نداشت. تهیونگ میدونست اون در نهایت یک جایی از این جنگل مرده.
_حالا هرچی.
زیر لب غر زد و باسنش رو روی زمین جابهجا کرد. شاید بهتر بود اول صبحانهاش رو میخورد تا از شر غرشهای شکمش خلاص میشد.تکه چوبی که با دندون ریش ریش کرده بود رو روی دندونهاش کشید. اون رو از یک درخت خاص توی نزدیکی غارش کنده بود. نمیدونست چه اسمی داشت اما اینکار رو مدتها پیش هیونگش بهش یاد داده بود. پسری که مثل اون یتیم بود و توی مسافرخونه کار میکرد، حالا حتی چهرهاش رو هم بهخاطر نداشت.
چوب طعم خاصی داشت که دهنش رو خوشبو میکرد. تهیونگ هر صبح از اون برای تمیز کردن دندونهاش استفاده میکرد و خوش شانس بود که یکی برای خودش پیدا کرد. وقتیکه بچهتر بود یواشکی با هیونگش از درختی که پشت باغ مسافرخونه قرار داشت استفاده میکردن.
چند دقیقه بعد، چوب رو از دهنش بیرون کشید و خم شد تا دهنش رو با آب رودخونه بشوره. کمی هم از آب خنک روی صورتش پاشید و در نهایت کمرش رو صاف کرد و نفس عمیقی کشید. عطر شبنم قویتر از هر روز دیگهای به مشامش رسید و این باعث شد با لذت دم دیگهای بگیره، اما تکون خوردن بوتههای اون سمت رودخونه، باعث شد بنابهدلایلی به سرعت خودش رو پشت نزدیکترین درخت پنهان کنه و در سکوت به بوتهها خیره بشه.
YOU ARE READING
Whisper of the wild
Fanfictionآشنایی تهیونگ، پسری که سالها پیش از اجتماع انسانی فرار کرد و زندگی کوچکی برای خودش توی جنگل ساخته بود، با گرگ بزرگ جثهای که بوی دردسر میداد، تقریباً خصمانه بود. اون مدتی میشد که توی جنگل از خودش رد بهجا میگذاشت و توی زندگی و آسایشش گند زده بود...