جونگکوک خوشحال بود که تهیونگ مقاومت الکل پایینی داشت. تقریباً غروب شده بود که پسر بهخاطر مستی با الکل خوابش برد و بالاخره بهش فرصتی داد تا حساب اون الف سرخود رو برسه.بعد از اون وقتی رو تلف نکرد. به سرعت سمتش خیز برداشت و آستینش رو با دندون کشید. جیمین بدون مقاومت از جاش بلند و توسط وولفی به بیرون غار کشیده شد.
_ببین میدونم از دستم عصبانی هستی ولی من بیشتر عصبانیام خب؟ شیش ماهه دارم دنبالت میگردم. خدای من جونگکوک چرا اینقدر از گله دور شدی؟ حواست هست مسئولیت داری؟ دو سال بس نیست؟زمانیکه گرگ احساس کرد به اندازهی کافی از غار دور شدن، به سمت جیمین برگشت و پنجهاش رو روی زمین کشید. اِلف چشمهاش رو چرخوند و دست به سینه شد.
_نه من هیچجایی نمیرم. حتی فکرش رو هم نکن.وولفی دوباره غرید و جیمین اینبار عصبانی شد. دستهاش رو پایین انداخت و صداش رو کمی بلندتر کرد.
_فایدهای نداره جونگکوک. خسته شدم از بس مسئولیتهای تو رو به دوش کشیدم. باشه میدونم ناراحتی و خودت رو مقصر میدونی ولی گله چه گناهی کرده؟ میخوای اونها رو هم از دست بدی؟زمانیکه گرگ خرخر کرد، آهی کشید و اینبار زمزمه وار گفت:
_ما دیگه جایی برای برگشتن نداریم. گله داره دنبال من میاد و باید هرچه زودتر براشون جایی برای زندگی بسازیم. این جنگل خوب بهنظر میاد. تا چند مایلی بوی هیچ موجود جادوییای احساس نمیکنم. فقط یک مشت انسان کودن اونطرف جنگل هستن.جیمین با شست به جایی اشاره کرد و شونههاش رو بالا انداخت.
_میتونم طلسم محافظت کننده رو اجرا کنم تا دهکدهی جدید از دید انسانها محو بشه. اینجا هیچ جادویی وجود نداره پس لازم نیست نگران بقیهی موجودات جادویی باشی، از پسش برمیام.از پسش بر میاومد؟ این چه کابوسی بود؟ چرا جیمین به دنبالش اومده بود و چرا گله رو هم پشت سر خودش به اونجا کشونده بود؟ اونها بدون وجود آلفای رهبر هم از عهدهی خودشون برمیاومدن. درواقع به یک آلفای شکست خورده که توانایی محافظت از خانوادهی خودش رو هم نداشت نیازی نداشتن. به همین زودی یادشون رفته بود که تقریباً نصف گله بهخاطر اون از بین رفته بودن؟
زمانیکه پشتش رو به پسر کرد، اِلف آهی کشید و گفت:
_میدونم همچنان بابت اون اتفاق ناراحتی ولی هنوز هم بر این باورم که تو مقصر هیچ چیزی نبودی. گله بهت نیاز داره جونگکوک. ما چند نفر رو بهخاطر حملهی خونآشامها از دست دادیم. نمیتونستم دست رو دست بذارم تا کل گله از دست بره. در هر صورت باید دنبال جای جدیدی برای زندگی میگشتیم.جونگکوک چشمهاش رو بست و زیر لب غرید. از طرفی بابت این موضوع که تمام این دو سال جیمین رو مجبور به ادارهی گله کرده بود احساس شرمندگی میکرد و از طرفی به خودش حق برگشت نمیداد. از اینکه تنهایی توی جنگلهای مختلف پرسه بزنه و گهگاهی به دامهایی که انسانها پرورش میدادن حمله کنه خسته شده بود. انسانها مقصر اوضاع زندگی بههمریختهی اون نبودن، با اینحال جونگکوک این رو بهخاطر کنترل خشمش انجام میداد. درون اون پر از خشم سرکوب شده بود که نمیدونست باید چطور بروزش بده، شاید برای همین بود که تقریباً یک سال از آخرین تبدیلش میگذشت. برنامه داشت تا همیشه توی فرم حیوانی خودش بمونه و مثل یک حیوون بدره تا اینکه بالاخره بمیره.
YOU ARE READING
Whisper of the wild
Fanfictionآشنایی تهیونگ، پسری که سالها پیش از اجتماع انسانی فرار کرد و زندگی کوچکی برای خودش توی جنگل ساخته بود، با گرگ بزرگ جثهای که بوی دردسر میداد، تقریباً خصمانه بود. اون مدتی میشد که توی جنگل از خودش رد بهجا میگذاشت و توی زندگی و آسایشش گند زده بود...