زندگی جدید تهیونگ با همخونهی جدیدش، بهتر از تصوراتش بود. البته انگار به گرگ زیاد خوش نمیگذشت، ولی میدونست که ناراضی هم نبود. گشت و گذاری توی جنگل، شکارهایی که به مسابقه تبدیل میشدن و تهیونگی که سعی میکرد ازش سواری بگیره ولی موفق نمیشد، خوابیدن توی یک مکان گرم و نرم مخصوصاً توی شبهای بارونی و غذاهای حاضر و آماده، کی از چنین چیزهایی بدش میاومد؟اون حتی وولفی رو موقع خوابیدن به تختش راه داده بود تا حسن نیتش رو نشون بده، ولی فقط خودش میدونست که به پیچیدن دور اون توپ گرم و نرم عادت کرده بود. توی همون چند روز عاشق مالیدن صورتش به خزهاش شده بود.
صبح امروز بود که ناگهانی وسط شکار یک قرقاول، تیر و کمانش رو پایین آورد و با بهت به سمت گرگ برگشت.
_صبر کن.. تو پسری یا دختر؟جونگکوک میدونست بعد از اون حرف چه چیزی انتظارش رو میکشید، پس به سرعت باسنش رو روی زمین گذاشت و غرش مثلاً تهدید آمیزی کرد. ولی خب همونطور که انتظارش رو داشت، پسر شکارشون رو فراموش کرد و روبروش نشست. جونگکوک هیچ از نگاهی که روی پایینتنهاش بود خوشش نیومد.
_نمیدونم چرا از اولش فکر کردم پسری.. شاید چون زیادی بزرگی.
تهیونگ متفکر گفت و خودش رو با باسنش جلو کشید._اگه پنجههات رو کمی اونطرف تر ببری تا من ببینم اونجا یه چیزی هست یا نه، متوجه میشم که اشتباه کردم یا واقعاً تو پسری.
زمزمههای آرامش بخشش اصلاً گرگ رو آروم نکرد. فقط پوزهاش رو به پشت دستی که بهش نزدیک شده بود زد و به طرفی هلش داد.پسر نوچی کشید و دستهاش رو به کمرش زد.
_نذار از راه سختش وارد شم.غرش وولفی واضحاً بهش نشون داد که باید راه سخت رو انتخاب کنه. درست موقعی که گرگ انتظار حمله داشت، تهیونگ عقب کشید و سراغ تیر و کمانش رفت. زمانیکه تیر رو رها کرد و صدای قرقاولی بلند شد، جونگکوک فهمید که چرا پسر عقب نشینی کرد؛ اون صدای اومدن قرقاول دیگهای رو شنیده بود و رفت تا شکارش رو تموم کنه.
باقی روز درحالی گذشت که تهیونگ مشغول تراشیدن مجسمهای از همخونهی جدیدش بود و زیر لب آوار میخوند. جونگکوک صداش رو دوست داشت. پسر صدای بمی داشت که موقع خوندن عمیق و آروم بود؛ محال بود بهش گوش بدی و خوابت نبره. این دلیلی بود که توی مدت تراشیده شدن مجسمهاش، یک چرت کوتاه رو تجربه کرد.
تهیونگ قرار بود اون شب نقشهی شومش رو انجام بده. به محض خوردن شامشون که کباب قرقاول شکار شده بود، کمی با مجسمهی نیمهکارهاش ور رفت و دقایقی بعد، توی تختش خزید و با دست به تشک ضربه زد.
_وقت خوابه وولفی.گرگ که همین حالا هم درحال کشیدن دهندرهی بزرگی بود، روی پاهاش بلند شد و بعد از طی کردن فاصلهی بینشون، روی تخت پرید و کنار پسر به پهلو دراز کشید.
تهیونگ به عادت شبهای گذشته جلو رفت و خودش رو به بدن گرم و بزرگش چسبوند. جونگکوک میدونست ثانیهی بعد پسر صورتش رو به خز گردنش میمالونه و نفس عمیقی میکشه. وقتی همهچیز همونطور پیش رفت، چشمهاش رو بست تا بخوابه اما زمزمهی آروم تهیونگ رو بین صدای ترقتروق هیزمهای توی آتیش شنید.
_چرا همیشه بوی شبنم میدی؟
YOU ARE READING
Whisper of the wild
Fanfictionآشنایی تهیونگ، پسری که سالها پیش از اجتماع انسانی فرار کرد و زندگی کوچکی برای خودش توی جنگل ساخته بود، با گرگ بزرگ جثهای که بوی دردسر میداد، تقریباً خصمانه بود. اون مدتی میشد که توی جنگل از خودش رد بهجا میگذاشت و توی زندگی و آسایشش گند زده بود...