مدتی میشد که دو نفری کنار آتش نشسته بودن و از رون کبابی خرگوشی که معلوم نبود ناگهانی از کجا پیداش شده بود میخوردن. فلاسکی که تهیونگ قسم میخورد تا دقایق پیش ازش آب خورده بود، حالا پر از الکل بود و بین اون دو دست به دست میشد. جیمین که از الکل دوست بودن پسر خبر داشت اجازه نداد که بیشتر از دو جرعه ازش بنوشه چون نیاز داشت پسر موقع حرف زدنشون هوشیار باشه. پس همونطور که فلاسک رو توی دستش میچرخوند، به روبروش که جسم بیهوش جونگکوک روی تخت افتاده بود نگاه کرد و بعد از چند ثانیه آهی کشید.
_نمیدونم باید از کجا شروع کنم، از خودم یا جونگکوک.. ولی بیا از شروعِ ما برات بگم.وقتی متوجه شد انسان گرسنهی کنارش چیزی جز استخوان از رون توی دستش باقی نگذاشته، بخشی از گوشت خرگوش رو براش جدا کرد و به سمتش گرفت.
_من تقریباً چند روزه بودم که پدر جونگکوک توی جنگل پیدام کرد، درحالیکه رها شده بودم تا بمیرم چون کسی نمیخواستم.تهیونگ با چشمهای ناراحت گازی از گوشتی که جیمین بهش داده بود گرفت و در سکوت بهش خیره موند. اِلف ادامه داد:
_عمو نجاتم داد و منو به گلهی خودشون برد، گله به جایی میگن که گرگینهها باهم زندگی میکنن. عمو رهبر اون گله بود. اونها توی یه درهی کوهستانی زندگی میکردن و زندگی خوبی داشتن چون رهبرشون بهشون اهمیت میداد، همونطور که نتونسته بود از من بگذره و منو با خودشون برد. درواقع اون به عنوان یک آلفای رهبر شامهی تیز تری داشت پس زود فهمید که نیمی از من گرگینه و نیمهی دیگهام از خون اِلفه.انسان که اولین بار بود این اسم رو میشنید غذای توی دهنش رو قورت داد و پرسید:
_اِلف چیه؟جیمین دستش رو به سمت کلاهی که روی سرش بود برد و اون رو از روی موهاش برداشت. این اولین بار بود که تهیونگ موهای سفید و گوشهای نوک تیز پسر رو میدید. با نفسی بند اومده انگشت اشارهاش رو جلو برد و سیخونکی به گوشش زد، وقتی اِلف تکون ریزی بهش داد، چشمهاش رو درشتتر کرد و گازی به گوشت توی دستش زد.
_واقعیه!_آره.
جیمین که دیگه دلیلی برای برگردوندن کلاه روی سرش نمیدید، اون رو کنارش گذاشت و لبخندی زد.
_مشکلی با رنگ موهام ندارم اما نمیتونم گوشهام رو به هرکسی نشون بدم. اگه انسانها ببینن مسخرهام میکنن و اگه گیر غیرانسانها بیفتم جونم رو بهخاطر جادوی توی خونم از دست میدم چون هیچکس از خون اِلف نمیگذره._میدونستم موهات سفیده، از ابروهات معلوم بود.
تهیونگ گفت و بیحواس تکه رونی که به سمتش گرفته شده بود رو گرفت تا به خوردن ادامه بده. انرژی زیادی از دست داده بود و حالا میتونست یک گاو رو بهتنهایی بخوره.اِلف بابت این موضوع که پسر مثل همه از جادوی توی رگهاش سوالی نپرسید و فقط به رنگموهاش اشاره کرد، دلگرم شد. همیشه ترس پنهانی از فاش شدن هویتش به افرادی که جزو گله نبودن داشت، با اینحال وقتی جونگکوک اونقدری به پسر اعتماد داشت تا بهش حقیقت رو بگه، جیمین هم باورش میکرد. کمی از فلاسک توی دستش نوشید تا کمی خودش رو مشغول بده، بههرحال با این چیزها مست نمیشد.
_من توی گله بزرگ شدم. احتمال میدم که پدرم یک اِلف و مادرم گرگینه باشه چون بیشتر شبیه اِلف هستم تا گرگینه. نمیتونم به فرم گرگ تغییر شکل بدم اما میتونم از جادو استفاده کنم. با اینحال بویایی یک گرگینه رو دارم و پیوند بین گله رو احساس میکنم. من حتی میتونم جفتم رو مارک کنم چون نیشهای یک گرگینه رو دارم.
KAMU SEDANG MEMBACA
Whisper of the wild
Fiksi Penggemarآشنایی تهیونگ، پسری که سالها پیش از اجتماع انسانی فرار کرد و زندگی کوچکی برای خودش توی جنگل ساخته بود، با گرگ بزرگ جثهای که بوی دردسر میداد، تقریباً خصمانه بود. اون مدتی میشد که توی جنگل از خودش رد بهجا میگذاشت و توی زندگی و آسایشش گند زده بود...