Part 11

401 116 44
                                    


_پس چرا بهوش نمیاد؟

مغز جیمین این‌قدر که این سوال رو شنیده بود که کم‌کم همزمان باهاش صدای سوتی رو توی گوش‌هاش می‌شنید. هنوز نیم ساعت هم از بیدار شدنشون نگذشته بود که تهیونگ به صورت دارکوب‌وار شروع به پرسیدن این سوال کرد. باید زودتر پیش گله برمی‌گشت چون هنوز ساخت و سازشون نصفه مونده بود و بدون کمک جیمین تا سه ماه دیگه هم بدون سرپناه می‌موندن، اما جونگکوک هنوز خواب بود و می‌دونست تهیونگ با رفتنش دستپاچه می‌شه و حتی ممکنه بترسه چون احتمالاً مرد بعد از این‌که‌ تا دم مرگ رفت و برگشت و جادوی سنگینی برای زنده موندنش روش اجرا شد، یک مشکل موقتی پیدا می‌کرد. به‌هرحال هیچ سودی بدون بها اتفاق نمی‌افتاد.

تا چند ساعت بعد موفق شد که حواس تهیونگ رو با شگردهای کوچک و جادویی‌ای که بلد بود پرت کنه و توجهش رو به خودش جلب.
_یکی از کارهای دیگه‌ای که ما اِلف‌های نور می‌تونیم انجام بدیم سبز و زنده کردن گیاه‌هاست. اون هیزم رو بده به من.

تهیونگ هیجان‌زده از دیدن چیزهای جدید، تکه‌ای چوب ذغال شده رو از جایگاه آتش خاموش شده برداشت و به سمت جیمین گرفت. اِلف چوب سیاه شده رو با دست‌هاش لمس کرد و چشم‌هاش رو بست. کمی بعد جوونه‌های سبزی از گوشه‌های چوب به بیرون روئیدن و بدنه‌ی سیاه و زخمیش شروع به ترمیم شدن کرد. مومشکی با شگفتی نگاهش رو روی تکه چوبی که حالا زنده شده بود داد و جلوی باز شدن دهنش رو نگرفت.

_ووهاا جیمینی تو خیلی خفنی!

اِلف خندید و خودپسندانه تای ابروش رو بالا انداخت.
_این که چیز خاصی نبود، من می‌تونم کاری کنم که حتی تو هم جوونه بزنی پس مراقب خودت باش.

جمله‌ی دومش رو با لحنی ترسناک گفت و این‌بار تهیونگ با موهایی سیخ شده کمی عقب کشید و چشم درشت کرد.
_بدجسن نشو دیگه.

جیمین با صبوری تصحیح کرد:
_بدجنس درسته.

تهیونگ که هیچ از گرفته شدن ایرادش خوشحال نبود اخمی کرد و غر زد:
_با من حرف نزن بدجسن.

اِلف خندید و خواست چیزی بگه اما گوش‌های حساسش به سرعت صدایی که از طرف جونگکوک می‌اومد رو شنیدن‌. سریع سرش رو به اون سمت چرخوند و با این حرکتش تهیونگ هم به پشت برگشت تا ببینه چه اتفاقی افتاده. در مقابل دو جفت چشم خوشحال و متعجب پسرها، جونگکوک آهی از درد شونه‌اش کشید و تلاش کرد تا بلند بشه اما قبل از این‌که جیمین جلوش رو بگیره، تهیونگ به سرعت سمتش رفت و با گذاشتن دستش روی شونه‌ی سالمش، جلوش رو گرفت.

_تکون نخور زخمات هنوز خوب نشدن‌!

جونگکوک دست از تقلا برداشت و نگاهش رو به صاحب انگشت‌های گرمی که نگهش داشته بودن داد. هنوز چشم‌هاش خمار بودن و درکی از این‌که کجا بود نداشت، با این‌حال پلک زد و بعد از مکث کوتاهی با صدای گرفته‌اش پرسید:
_من کجام؟

Whisper of the wildWhere stories live. Discover now