با رسیدن شب، تهیونگ مشغول درست کردن آتش شد و یکی از سیبهایی که توی جلیقهاش پنهان کرده بود رو به موخاکستری داد تا باهاش مشغول بشه. جونگکوک همونطور که سیب توی دستش رو میچرخوند، به نیمرخ متمرکز پسر زل زد.
_ما چند وقته همدیگه رو میشناسیم؟دست تهیونگ متوقف شد و خیره به هیزمها کمی فکر کرد.
_فردای ماه کامل دیدمت و بعد از اون دو ماه کامل دیگه هم گذشت. فکر کنم سی روز؟ احتمالاً چند روز بیشتر.دوباره مشغول انداختن هیزمها توی آتش نیمهجون شد و زبونش رو از گوشهی لبش بیرون آورد. جونگکوک هومی کشید و بالاخره گازی از سیب توی دستش گرفت. فقط اگه میدونست که تهیونگ به هرکسی سیب تعارف نمیکنه، احتمالاً با لذت بیشتری میخوردش.
_چجوری باهم آشنا شدیم؟مومشکی سرش رو بالا برد و بهش نگاه کرد.
_خب.. اجازه بده.
دستهاش رو بههم کوبید تا خاکش گرفته بشه و بعد کنار مرد نشست تا با تسلط کافی براش تعریف کنه. سیب دیگهای که برای خودش کنار گذاشته بود رو از جلیقهاش بیرون کشید و اون رو به شلوارش مالوند تا خاک احتمالیش گرفته بشه. بعد از اون با چشمهای براق شروع به حرف زدن کرد:
_یه روز که داشتم برای خودم راه میرفتم، یه گرگ بزرگ خاکستری دیدم.ابروهای جونگکوک بالا پرید.
_من؟تهیونگ ناراضی از اینکه حرفش قطع شده بود، چشمغرهای بهش رفت.
_آره، گوش کن.هیجان زده روی باسنش جابهجا شد و ادامه داد:
_من اصلاً بهت اهمیت ندادما! دقت کن همینطوری واسه خودم داشتم راه میرفتم. یهو دیدم گرگه پاشده داره همینطوری دنبالم میاد.جونگکوک پلکی زد و سرش رو کج کرد.
_چرا؟پسر شونههاش رو بالا انداخت و گازی به سیبش زد.
_من چهمیدونم از خودت بپرس. آره خلاصه هی پشت سرم میاومدی منم هی میگفتم چخه چخه ولی گوش نمیدادی که. زبونتو انداخته بودی بیرون و برام دم تکون میدادی.ابروهای گرگینه تقریباً به خط رویش موهاش رسیده بود. درک نمیکرد که چرا باید پشت سر یک انسان راه افتاده باشه و براش.. دم تکون بده؟ واقعاً اون همچین گرگینهای بود؟
_بعدش چیشد؟تهیونگ با دهن پر ادامه داد:
_بعدش هم خودت رو پهن کردی اینجا و هرکاری کردم نرفتی. هی موقع خواب خودت رو میپیچیدی دورم و همه جا دنبالم راه میفتادی، حتی به زور میخواستی بهم سواری بدی. منم دیگه مجبوری باهات رفیق شدم اسمت هم گذاشتم وولفی. ما باهم شکار میکردیم، چرت میزدیم، دنبال سگهای آبی میدویدیم و آفتاب میگرفتیم. راستی یه مجسمه هم ازت تراشیدم صبر کن.جونگکوک به پسر که بلند شد و به سمت صندوقی رفت نگاه کرد و پلک زد. چرا هیچ خاطرهای از خودش نبود؟ یعنی اون تمام مدت توی کالبد گرگش بوده؟
زمانیکه تهیونگ کنارش برگشت و مجسمهی چوبی زیبایی از یک گرگ رو نشونش داد، انگشتش رو به پوزهاش کشید و پرسید:
_تو تمام مدت گرگم رو میدیدی؟
YOU ARE READING
Whisper of the wild
Fanfictionآشنایی تهیونگ، پسری که سالها پیش از اجتماع انسانی فرار کرد و زندگی کوچکی برای خودش توی جنگل ساخته بود، با گرگ بزرگ جثهای که بوی دردسر میداد، تقریباً خصمانه بود. اون مدتی میشد که توی جنگل از خودش رد بهجا میگذاشت و توی زندگی و آسایشش گند زده بود...