تهیونگ نمیدونست باید چهکار کنه، فقط زمانی که گرگ کتفش رو تکون داد و سنگ رو از گوشتش بیرون کشید، گریه کرد و به خزهاش چنگ زد. خودش هم چند خراش برداشته بود و ران پای راستش خونریزی کمی داشت که درمقابل خونریزی وحشتناک جونگکوک شبیه جوک بود. اون که فقط تونسته بود سنگ رو از خودش جدا کنه و بعدش رو به بیهوشی رفت، تهیونگ سریع زیرش رو گرفت و روی آب شناور شد تا جسمهای زخمی و خستهاشون رو به خشکی برسونه. هنوز داشت گریه میکرد و زیرلب با گرگ حرف میزد.
_تو خیلی احمقی. کی بهت اجازه داد خودت رو سپر کسی کنی که بهت گفت وحشتناک و سرت داد زد؟حمل اون جسم سنگین و خیس سخت بود اما عضلات تهیونگ اونجا بودن تا بهش کمک کنن و دقیقهای بعد هردو به گِلهای انباشته شده کنار آب رسیدن. پسر به سختی گرگ رو کامل از آب بیرون کشید و زمانیکه چشمهای بستهاش رو دید وحشت زده شد.
_مسخره بازی درنیار چشمهاتو باز کن!هقی زد و دستش رو روی زخمی که خونریزی داشت فشار داد.
_پاشو من نمیدونم باید چیکار کنم..بدنش گلی و خونی بود، گرگینهی زیر دستهاش خونریزی داشت و سرد و سردتر میشد، خودش هم میلرزید و نمیدونست باید چجوری دوستش رو نجات بده. زخمها زیادی عمیق بودن و گیاههای همیشگیای که استفاده میکرد قرار نبود برای اون زخمها جوابگو باشه. گریههاش شدیدتر شد و بدن بیجان گرگ رو تکون داد.
_بیدار شو.. بهت قول میدم بذارم هرجا که دوست داری بری. فقط بیدار شو!گرگ از صدای بلندش تکونی خورد و انگار توی خواب و بیداری بود چون به سختی پلک زد. تهیونگ هیجان زده روی صورتش خم شد و درحالیکه پشت دست آزادش رو به چشمش میکشید تا درست ببینه گفت:
_منو میبینی وولفی؟چشمهای حیوون دوباره داشت بسته میشد که اینبار پسر با صدای بلندی فریاد کشید:
_جونگکوک!گرگ اینبار تکونی خورد و به انسان نگاه کرد. نفسهاش بیرمق بود و میدونست چیزی تا مرگش نمونده. پشیمون نبود اما دلش برای انسانی که سی و چند روز باهاش زندگی کرده بود تنگ میشد. میخواست تبدیل بشه و باهاش حرف بزنه اما قدرت اینکار رو نداشت. حتی چشمهاش رو بهسختی باز نگهداشته بود و نفس کشیدن هم براش دردناک بود، چه برسه به تبدیل شدن.
پس فقط زمانیکه دست تهیونگ روی پوزهاش نشست و امیدوارنه بهش خیره شد، سرش رو با کرختی کج کرد و لیسی به کف دستش زد. پسر که احساس کرده بود این یک خداحافظیه، اشکهاش سرعت گرفتن و سرش رو با وحشت به چپ و راست تکون داد.
_نه نه نه تو قرار نیست بمیری! همینجا بمون باید برات گیاه درمانی پیدا کنم.جونگکوک میخواست جلوش رو بگیره اما نمیتونست، همینحالا هم به سختی چشمهاش رو باز نگهداشته بود و زمانیکه پسر بلند شد تا به سراغ پیدا کردن گیاه بره، مقاومتش شکست و دوباره بیهوش شد.
YOU ARE READING
Whisper of the wild
Fanfictionآشنایی تهیونگ، پسری که سالها پیش از اجتماع انسانی فرار کرد و زندگی کوچکی برای خودش توی جنگل ساخته بود، با گرگ بزرگ جثهای که بوی دردسر میداد، تقریباً خصمانه بود. اون مدتی میشد که توی جنگل از خودش رد بهجا میگذاشت و توی زندگی و آسایشش گند زده بود...