Part 9

357 109 15
                                    


تهیونگ نمی‌دونست باید چه‌کار کنه، فقط زمانی که گرگ کتفش رو تکون داد و سنگ رو از گوشتش بیرون کشید، گریه کرد و به خزهاش چنگ زد. خودش هم چند خراش برداشته بود و ران پای راستش خون‌ریزی کمی داشت که درمقابل خون‌ریزی وحشتناک جونگکوک شبیه جوک بود. اون که فقط تونسته بود سنگ رو از خودش جدا کنه و بعدش رو به بی‌هوشی رفت، تهیونگ سریع زیرش رو گرفت و روی آب شناور شد تا جسم‌های زخمی و خسته‌اشون رو به خشکی برسونه. هنوز داشت گریه می‌کرد و زیرلب با گرگ حرف می‌زد.
_تو خیلی احمقی. کی بهت اجازه داد خودت رو سپر کسی کنی که بهت گفت وحشتناک و سرت داد زد؟

حمل اون جسم سنگین و خیس سخت بود اما عضلات تهیونگ اونجا بودن تا بهش کمک کنن و دقیقه‌ای بعد هردو به گِل‌های انباشته شده کنار آب رسیدن. پسر به سختی گرگ رو کامل از آب بیرون کشید و زمانی‌که چشم‌های بسته‌اش رو دید وحشت زده شد.
_مسخره بازی درنیار چشم‌هاتو باز کن!

هقی زد و دستش رو روی زخمی که خونریزی داشت فشار داد.
_پاشو من نمی‌دونم باید چی‌کار کنم..

بدنش گلی و خونی بود، گرگینه‌ی زیر دست‌هاش خونریزی داشت و سرد و سرد‌تر می‌شد، خودش هم می‌لرزید و نمی‌دونست باید چجوری دوستش رو نجات بده. زخم‌ها زیادی عمیق بودن و گیاه‌های همیشگی‌ای که استفاده می‌کرد قرار نبود برای اون زخم‌ها جواب‌گو باشه. گریه‌هاش شدیدتر شد و بدن بی‌جان گرگ رو تکون داد.
_بیدار شو.. بهت قول می‌دم بذارم هرجا که دوست داری بری. فقط بیدار شو!

گرگ از صدای بلندش تکونی خورد و انگار توی خواب و بیداری بود چون به سختی پلک زد. تهیونگ هیجان زده روی صورتش خم شد و درحالی‌که پشت دست آزادش رو به چشمش می‌کشید تا درست ببینه گفت:
_منو می‌بینی وولفی؟

چشم‌های حیوون دوباره داشت بسته می‌شد که این‌بار پسر با صدای بلندی فریاد کشید:
_جونگکوک!

گرگ این‌بار تکونی خورد و به انسان نگاه کرد. نفس‌هاش بی‌رمق بود و می‌دونست چیزی تا مرگش نمونده. پشیمون نبود اما دلش برای انسانی که سی و چند روز باهاش زندگی کرده بود تنگ می‌شد. می‌خواست تبدیل بشه و باهاش حرف بزنه اما قدرت این‌کار رو نداشت. حتی چشم‌هاش رو به‌سختی باز نگه‌داشته‌ بود و نفس کشیدن هم براش دردناک بود، چه برسه به تبدیل شدن.
پس فقط زمانی‌که دست تهیونگ روی پوزه‌اش نشست و امیدوارنه بهش خیره شد، سرش رو با کرختی کج کرد و لیسی به کف دستش زد. پسر که احساس کرده بود این یک خداحافظیه، اشک‌هاش سرعت گرفتن و سرش رو با وحشت به چپ و راست تکون داد.
_نه نه نه تو قرار نیست بمیری! همین‌جا بمون باید برات گیاه درمانی پیدا کنم.

جونگکوک می‌خواست جلوش رو بگیره اما نمی‌تونست، همین‌حالا هم به سختی چشم‌هاش رو باز نگه‌داشته بود و زمانی‌که پسر بلند شد تا به سراغ پیدا کردن گیاه بره، مقاومتش شکست و دوباره بی‌هوش شد.

Whisper of the wildWhere stories live. Discover now