Part 8

333 120 22
                                    


_میای بریم رودخونه؟ آبش خنکه سرحال میای.
این آخرین تلاش تهیونگ برای سرحال آوردن گرگ بی‌حوصله‌اش بود. وولفی از دیروز به طرز عجیبی بهش بی‌محلی می‌کرد و از اون چشم‌غره‌های معروفش رو تحویلش می‌داد. پسر سردرگم بود و نمی‌دونست چه اتفاقی افتاده، با این‌حال داشت تلاش خودش رو می‌کرد.

اما وقتی گرگ دوباره بهش بی‌محلی کرد، روبروش نشست و با جدیت دو دستش رو دو طرف پوزه‌اش گذاشت تا باهاش چشم تو چشم بشه.
_از دیروز چی شده؟ نکنه..

تند تند پلک زد و انگار که ایده‌ی هیجان انگیزی به ذهنش رسیده باشه گفت:
_نکنه عاشق شدی؟ یه گرگ ماده ردت کرده؟ آره؟ واو فکر نمی‌کردم جز تو گرگ دیگه‌ای توی این جنگل باشه..

جونگکوک از نتایج احمقانه‌ی پسر به سطوح اومده بود که از جاش بلند شد. تهیونگ هم به سرعت ایستاد و پشت سرش حرکت کرد.
_کجا می‌ری؟ بریم رودخونه؟ آخ-..

گرگ که داشت بی‌توجه به پسر راه خودش رو می‌رفت، با شنیدن صدای ناله‌اش به سمت عقب برگشت و اون رو درحالی دید که با باسن زمین خورده بود و به چوبی که باعث افتادنش شده بود فحش می‌داد.
چشم‌هاش رو چرخوند و به سمتش رفت. تهیونگ به وولفی که یقه‌اش رو با دندون‌هاش گرفته و می‌کشید نگاه کرد و پرسید:
_چیه؟

گرگ بهش پشت ایستاد و با سر به کمرش اشاره کرد. ابروهای پسر بالا پرید و متعجب پرسید:
_برم پشتت؟ جدی سوارت شم؟

جونگکوک همون‌طوری بهش زل زد و مومشکی ذوق زده از این اجازه‌ی ناگهانی، خودش رو روی پشت گرگ بالا کشید. پاهاش رو دو طرف پهلوهاش گذاشت و با شادی به خزهای گردنش چنگ زد. بالاخره بعد از چیزی بیشتر از یک ماه تونسته بود موفق به سواری گرفتن بشه.
_واو.. من الآن دارم گرگ سواری می‌کنم!

وولفی به نشونه‌ی اخطار خرخر کرد ولی تهیونگ تا زمانی‌که شتاب گرفتن، متوجهش نشد؛ فقط خودش رو خم کرد و به گردن گرگ چسبید تا از سرعت زیادش در امان بمونه؛ با این‌حال این فقط هیجان انگیز ترش کرد. پسر با صدای بلندی هو کشید و موهاش توی هوا به پرواز در اومدن.

کمی که به سرعت حیوون عادت کرد، کم‌کم کمرش رو صاف و چشم‌هاش رو به‌خاطر برخورد شدید باد ریز کرد. درخت‌ها به سرعت از اطرافشون می‌گذشتن و خاک و برگ‌های زیر پاهاشون با هر قدم گرگ بلند می‌شدن. سرعتشون واقعاً زیاد بود و انسان تابه‌حال چنین سرعتی رو تجربه نکرده بود. دلش می‌خواست دست‌هاش رو باز کنه اما می‌ترسید با رها کردن خزها به زمین بیفته، پس میلش رو سرکوب کرد.

چشم‌هاش رو بست و لبخند بزرگی روی صورتش نشست. این احساس رو دوست داشت. سرش سبک از هر فکری شده بود و قلبش با سرعت خون رو توی رگ‌هاش پمپاژ می‌کرد. اون درگیری‌های زیادی توی زندگی کوچکش نداشت، ولی تابه‌حال این احساس رو تجربه نکرده بود.
توی حال خودش بود که یک برگ توی صورت پرت شد و اون رو از حس و حال خودش خارج کرد‌. فحشی به شانسش داد و برگ رو به طرفی پرت کرد؛ اما دوباره لبخند روی لب‌هاش نشست و هوی بلندی کشید. آرزو می‌کرد رودخونه دور تر باشه اما با سرعتی که اون‌ها داشتن، به زودی بهش می‌رسیدن؛ پس فقط از لحظاتش لذت برد.

Whisper of the wildWhere stories live. Discover now