Part 7

354 118 14
                                    


چیزی که تهیونگ معمولاً توی این چند وقت به محض بیدار شدن احساس می‌کرد، نرمی خزها و گرمای بدن گرگ بزرگ جثه‌اش بود. گاهی حرکت شیطنت وار دمش رو که رفت و برگشتی به رونش ضربه می‌زد احساس می‌کرد و به‌خاطر قلقلک اومدنش می‌خندید، اما اون روز پسر هیچ خزی احساس نکرد. روی سطح نرم اما سفتی خوابیده بود و ضربانی رو زیر دستش احساس می‌کرد.

تکونی خورد و بعد از این‌که‌ چند بار صداهای کوچیکی از خودش ایجاد کرد، پلک زد و با نگاه تاری به دیوار غار خیره شد. انگشت‌هاش رو به آرومی تکون داد و برجستگی کوچکی که بینشون کشیده شد رو لمس کرد. شبیه به.. تقریباً شبیه به یه نیپل بود؟
انگشت اشاره‌اش رو روش کشید و بالاخره بهش نگاه کرد تا مطمئن بشه. از اون‌جایی که کمی طول می‌کشید تا لود بشه، هنوز متوجه‌ی انسانی‌که روش خوابیده بود نشده بود. دوباره با نیپل ور رفت که این‌بار دستی مچش رو چسبید و پشت بندش صدایی گفت:
_نکن تهیونگ.

پسر به انگشت‌هایی که دور مچش پیچیده شده بودن نگاه کرد و زمانی‌که متوجه شد صدای شنیده شده از زیرش میاد، سرش رو بلند و به چشم‌های نیمه‌باز مرد نگاه کرد. این همون الهه‌ی توی رودخونه بود. دوباره پلک خماری زد و زمزمه کرد:
_باز دارم خواب می‌بینم؟

جونگکوک مضطرب بود و نمی‌دونست باید چه عکس‌العملی نشون بده. دستش رو بالا برد و پشت انگشت‌هاش رو به گونه‌ی نرم پسر کشید.
_صبح بخیر.

_ووهااا.. تاحالا این‌قدر واقعی خواب ندیده بودم.
تهیونگ گفت و با چشم‌های باد کرده‌اش خندید. مرد این بار انگشت شستش رو زیر پلکش کشید و ناخواسته لبخند زد.
_شاید چون خواب نیستی؟

پسر دوباره گونه‌اش رو روی سینه‌ی گرم و نرم زیرش گذاشت و هومی کشید.
_به‌هرحال تو قرار نیست بهم بگی که یه خوابی، چون در هر صورت تو یه خوابی. خوابِ خوشگل من.

جونگکوک لب‌هاش رو روی هم فشار داد و درمونده شد. شاید این راهش نبود. اون‌ بهتر از هرکسی می‌دونست که پسر صبح‌ها مدتی طول می‌کشید تا به خودش بیاد و امروز از همیشه بیشتر طول کشید چون به هیچ‌وجه این وضعیت قابل توضیح نبود. بهش حق می‌داد که باورش نکنه.

موخاکستری همون‌طوری موند و اجازه داد پسر چند دقیقه‌ای برای خودش باشه، تهیونگ که حالا خواب از سرش پریده بود، دوباره گردنش رو بلند کرد و خیره به چشم‌های عسلی روبروش پلک زد.
_تو یه جورهایی آشنایی. می‌دونم که توی رودخونه هم دیدمت ولی این موها و رنگ چشم یه جورهایی منو یاد.. اوه وولفی کجاست؟

پلکی زد و به اطراف نگاه کرد، وقتی گرگ رو جایی ندید، متعجب و مضطرب به سمت مرد برگشت. نسیم خنک صبحگاهی روی پوستش می‌خزید و حسش زیادی واقعی بود. این‌بار نوک انگشتش رو با احتیاط به صورتش زد. واقعی‌تر از چیزی بود که خواب باشه، پس وحشت زده عقب رفت و داد زد:
_گاییدمت، یعنی خواب نیستم؟

Whisper of the wildWhere stories live. Discover now