بعد از تموم شدن اون شب طولانی، صبح بعد هر چهار نفر جداگانه تصمیم گرفتن بعد از خوردن صبحانهای که هتل براشون تدارک دیده بود، به بقیه کاراشون برسن.
ساعت تقریبا هشت بود و بتا و امگا داشتن داشتن موهاشون رو خشک میکردن تا پایین برن. امگا فقط یه دوش گرفته بود اما بتا؟ محض رضای الهه ماه سه ساعت بود وسط یه عالمه وسایل مراقب پوستی و مو نشسته بود و هر کرم رو یه قسمتی از بدنش میمالید.
وقتی جونگهان دوباره داشت خوابش میگرفت بالاخره جاشوآ دست از کارش کشید و لباساش رو با یه پیرهن ساتن نقرهای و یه شلوار مشکی ساده عوض کرد. امگا هم یه تیشرت سفید، یه پیرهن چهارخونهی سرمهای مشکی و یه شلوار لی زاپ دار پوشید و بعد از بستن موهاش همراه پسر بتا راه افتاد.
توی آسانسور که رسیدن، جونگهان تازه یادش اومد یه مسئلهای داره که باید تا حد مرگ از آلفای نعنایی خجالت بکشه! پس خیلی سریع سمت جاشوآ برگشت: آقای چوی هم برای صبحونه میاد؟
+معلومه که میاد.
بتا حوابش رو داد و سوالی بهش خیره شد اما بعد از دیدن چشمهاش خجالتزدهاش لبخند کوچیکی زد : احتمال زیاد بهشون بر نمیخوریم چون نگفتم ما میریم پایین. خیالت راحت باشه.با شنیدن این حرف از پسر بتا، جونگهان نفسش رو رها کرد. واقعا نمیدونست باید چطوری با آلفا رو به رو بشه. اون بوسه هرچند اشتباه اما اتفاق افتاده بود. حالا میتونست از اون مرد فرار کنه اما بعدش چی؟ بالاخره که توی هواپیما بهم بر میخوردن.
با شنیدن صدای ضبط شدهی آسانسور که میگفت به طبقهی همکف رسیدن، دوباره مثل جوجه اردک دنبال بتا راه افتاد و تموم کار هاش رو تکرار کرد. بشقاب رو برداشت و بعد از کشیدن غذا توی ظرفش، همراه جاشوآ پشت یه میز کنار پنجره نشستن.
جاشوآ نگاهی به امگا انداخت. احتمالا خیلی نگران بود که به سونگچول بر نخوره. برای لحظهای خودش رو جای اون گذاشت، اونم اگه توسط یه فرد که یه هفتهست میشناستش بوسیده بشه ازش فرار میکنه.
عبارت"فردی که یه هفتهست میشناستش" دوباره توی ذهنش پلی شد و اینبار بوی بادوم خفیفی از نظرش گذشت.با چشمای گرد سری تکون داد و سعی کرد خودش رو مشغول کنه : خب جونگهان، یکم از خودت بگو. ما زیاد همو دیدیم اما جز اسمت چیز دیگهای نمیدونم
بعد هم از اون لبخندایی زد که چشماش تبدیل به دوتا حلال میشدن.جونگهان صاف نشست : خب رشتهی دانشگاهیم هنر های نمایشی بوده.
حقیقتا امگا نمیدونست چی باید بگه پس با یسری اطلاعات رندوم شروع کرد.بتا به محض شنیدن رشتهی پسر، ابرویی بالا انداخت : اوه جدا؟ چه تخصصی؟
_باله
امگا کوتاه جواب داد و یکم از نسکافهی شیرین شدهاش سر کشید. بتا سری تکون داد : عالیه. باله خیلی سخته پس تو باید خیلی با استعداد باشی جونگهانا!
YOU ARE READING
NEED A HAND?
Fanfiction"کمک میخوای؟" چوی سونگچول یه مدیر عامله که نیاز داره برای چند ساعتم که شده چشم روی هم بذاره ولی مشکلات خوابش این اجازه رو بهش نمیده. حالا چی میشه اگه یه امگا که همه از ماساژ های فوقالعادهاش تعریف میکنن باعث بشه رئیس موقع ماساژ یه خواب که مدت هاست...