part 5:"would you accompany me?"

45 8 3
                                    

با آروم ترین حالت ممکن کلید رو چرخوند و وارد خونه شد. پاورچین پاورچین و بی صدا سمت اتاقش میرفت که صدای مادرش رو از توی پذیرایی شنید: جونگهان
خب حداقل لحنش دوستانه نبود.

روی پاشنه چرخید و آروم سمت پذیرایی رفت. وقتی آروم روی مبل قهوه‌ای رنگ نشست گفت : سلام. چرا نخوابیدی؟
+میخوابیدم که قالم بزاری؟
زن آلفا تقریباً عصبی به نظر میومد. حرفش باعث شد جونگهان پلک‌هاش رو روی هم فشار بده : یکم پس انداز دارم فردا از بانک برداشتش کن
زن پوزخندی زد : پس انداز؟ فکر میکردم کار کردن توی بالاشهر باید حقوق بیشتری داشته باشه
بعد هم کمی به جلو خم شد و بدون هیچ شرمی لب زد : یا شاید راضیشون نمیکنی؟

پلکش از عصبانیت میپرید. حتی نمیدونست چی باید بگه. کاملا ناگهانی از روی مبل بلند شد : واقعا مامان؟ این تمام چیزیه که بعد از اونهمه جون کندن واستون بهم میگی؟

زن چشمی چرخوند : شلوغش نکن امگا به هرحال که به عنوان پسر این خانواده باید جای پدری که نیست رو پر کنی!
+جاش رو پر کنم؟ پس تو چرا اینکارو نکردی؟ چرا بابا گذاشت و رفت که من جاش رو پر کنم؟
عصبانیت باعث شده بود گردن درد بگیره ولی اهمیتی نمیداد.

زن متقابلا بلند شد : فکر نکن با این دراما کویین بازیا ازت میگذرم جونگهان! مثل یه پسر خوب به کارت ادامه بده و بذار خواهرت فارق‌التحصیل بشه. تو که نمیخوای در آینده به عنوان یه آلفا که درس نخونده بهش نگاه کنن میخوای؟
صدای ترک خوردن قلبش توی گوشش پیچید. فقط به خاطر اینکه امگا بود باید قربونی خواسته های بقیه خانوادش میشد؟ چون آلفا نبود؟

سرش از درد نبض میزد و چشم هاش قرمز شده بود. قطره‌ی اشکی ناخواسته روی گونش افتاد اما سریع جمعش کرد.
نیشخندی زد و گفت : انتظار بیشتری هم ازت نمیرفت مامان!
بعد هم سمت در ورودی رفت و از خونه خارج شد. درو بهم کوبید و پله هارو با حرص پایین رفت و از ساختمون  بیرون اومد.

انقدر فکر و خیال کرد و به خودش اومد و دید وسط یه پارک وایساده. لحظه‌ای نفسی کشید و چشمهاش رو بست ولی با باریدن اولین قطره‌ی بارون و بعد قطره‌های بعدی که تند تند روی سرش فرود میومدن بغضش ترکید.

وسط پارک ایستاد و بلند بلند گریه کرد. با هق‌هق خودش رو به نزدیک ترین نیمکت رسوند و روش نشست.
در اون لحظه جونگهان بدبخت ترین آدم دنیا بود. دلش برای خودش میسوخت ، برای تموم سختی هایی که کشیده برای تمام روزهایی که به جای تفریح کار کرده برای نوجوونی که به خاطر سرپا نگه داشتن اون خونه زیر پا گذاشته. برای همه‌چی

همراه با هر قطره اشکش رایحه ناراحتش بیشتر پخش میشد. با همون حال آروم روی نیمکت دراز کشید. چشم‌هاش به خاطر خستگی و اشک میسوختن ولی اهمیت نداد ، فقط قبل از به خواب رفتن یه جمله به زبون آورد: چرا زندگی من انقدر سخته؟

NEED A HAND?Where stories live. Discover now