part 5

898 190 62
                                    


***

سرباز خمیازه‌ای کشید و چشم‌های خسته‌اش رو با پشت دست مالید.
هوای گرم و اذیت کردن پشه‌های بیش از حد زیاد اون منطقه‌ باعث شده بود که صبرش تموم و کلافه بشه.
دوست داشت بخوابه ولی چاره‌ای نداشت جز بیدار موندن.
هنوز بیش از سه ساعت تا پایان شیفتش مونده بود!
آهی کشید و چشم‌هاش رو ریز کرد و به خط مرزی نگاهی انداخت.
همه جا در سکوت فرو رفته بود و سرباز خسته از زیاد ایستادن لحظه‌ای روی زمین نشست.
کش و قوسی به بدنش داد و سرش رو به طرف آسمان گرفت که ناگهان نگاهش به دو جسم متحرک که به سمتش پرواز می‌کردن، افتاد.
از جاش برخاست و با دقت بیشتری به اون دو جسم پرنده که نزدیک‌تر شده بودن، نگاه کرد.
¥اون دیگه چیه؟ هواپیماعه یا...

هنوز یک ثانیه‌ هم از گفتن این جمله‌اش نگذشته بود که تازه متوجه شد چه خبره و ترسیده فریاد زد:
¥دشمن... دشمن حمله کرد...

قبل از اینکه جمله‌اش رو تموم کنه جنگنده‌های دشمن به بالای سرش رسیدن و این بمب‌های رها شده‌ی روی سرش بود که خبر از شروع جنگ می‌دادن.
با لرزیدن زمین و صدای انفجار تهیونگ که تا اون لحظه داخل سنگرش درحال صحبت با مافوقش بود به خودش اومد و بعد از قطع کردن تلفن و برداشتن تفنگش پشت سر گروهبان‌هاش از سنگر خارج شد.
-جئون! تو سمت راست رو پوشش بده.

فریاد بلندی زد و بدون اینکه منتظر جواب جانگ‌کوک بمونه به سمت چپ سنگر دوید و به سربازهای ترسیده و بی‌تجربه‌اش که بی‌هدف به سمت هوا شلیک می‌کردند، دستور داد:
-حواستون رو بدید به خط مرزی و آرایش جنگی بگیرید! سرباز لی پشت تیربار بشین و اون جنگنده‌ی لعنتی رو بزن.

با ریختن بمب‌های بیشتر روی سرشون همه خم شدن و سرهاشون رو با دو دست گرفتن.
از طرف دیگه از سمت مرز صدای تانک و شلیک گلوله می‌اومد.
در کمتر از ده دقیقه منطقه‌ی آروم و ساکت مرز به طور کامل تبدیل به یک جهنم سوزان شد.
دشمن بدون هیچ ترسی پیشروی می‌کرد و گروهبان کیم تنها کاری که از دستش برمی‌اومد، شلیک کردن به سمت سربازهای دشمن و دیدن مُردن افرادش بود.
تانک‌ها جلوتر اومدن و تهیونگ قبل از اینکه بتونه دستور جدیدی به افراد باقی مونده‌اش بده، توسط انفجار یک بمب در نزدیکی‌اش به هوا پرتاب شد و بعد محکم به روی زمین افتاد.
از شدت درد وحشتناکی که توی اندامش پیچید، فریاد بلندی زد.
گوش‌هاش از شنیدن صدای بلند انفجار سوت می‌کشیدن، چشم‌هاش تار می‌دید و تنها بویی که به مشام می‌رسید بوی خون و سوختن بود.
جریان گرم خونی که روی پیشونی‌ و گونه‌هاش جاری شده بود رو حس کرد و بدون اینکه متوجه‌ی اتفاقات اطرافش بشه از هوش رفت.

***

با پرتاب تلفن به روی زمین گروهبان لی با ترس به فرمانده جانگ که از شدت خشم سرخ شده و نفس نفس می‌زد، خیره شد.
£اون آشغال‌های عوضی! چطور می‌تونند پشت میزهای راحتی‌اشون بشینند و به هیچی اهمیت ندن؟

miracle in warWhere stories live. Discover now