part 6

1.6K 234 53
                                        


مشاور کانگ بالاخره با کم شدن ترافیک دست از حرف زدن با راننده‌ی ماشین برداشت.
با لبخند به سمت عقب چرخید و گفت:
¥چرا انقدر کم صبحت شد...

با دیدن صندلی خالی و در نیمه باز خودرو، ادامه‌ی جمله‌اش رو خورد و وحشت‌زده از داخل ماشین پیاده شد.
راننده که تازه می‌خواست حرکت کنه با دیدن این حرکت ناگهانی مشاور شوکه شده، گفت:
¥مشاور کانگ! دارید چیکار می‌کنید؟

مشاور کانگ ترسیده به اطراف و مردمی که همه دوباره سوار ماشین‌ و اتوبوس‌ها می‌شدن، نگاه کرد ولی ردی از نوه‌ی ئیسش پیدا نکرد.
¥لعنتی! جیمین نیستش.

راننده با شنیدن این جمله چشم‌هاش گرد شد و آب دهنش رو با ترس قورت داد.
یعنی چی که جیمین نیست؟
تا جایی که به یاد می‌آورد جیمین به در تکیه داده و تو حال و هوای خودش بود.
اون‌ها فقط چند دقیقه گرم صحبت کردن شدن و حواسشون پرت شد و کمتر از ده دقیقه اون بچه ناپدید شده بود؟
آخه توی همچین موقعیتی یک بچه کجا می‌تونست بره؟
نکنه یک نفر از توی جمعیت اون رو دزدیده.
مشاور کانگ به سمت مردم دوید و ازشون درمورد جیمین سوال پرسید ولی هیچ‌کس یادش نمی‌اومد که اون بچه رو دیده یا نه.
راننده و مشاور ساعت‌ها همه جا رو گشتند ولی هیچ ردی از جیمین پیدا نکردند.

یعنی جیمین کجا رفته بود و حالا در چه حالی بود؟
اگه بلایی سرش می‌اومد قطعاً باید هر دوی اون‌ها قید زندگی‌اشون رو می‌زدند؛ چون رییس به شدت خانواده‌اش رو دوست داشت و درموردشون حساس بود.
مشاور و راننده خسته از ساعت‌ها گشتن داخل ماشین نشستند.
¥برو به شهر بعدی باید با رییس تماس بگیرم!

راننده آهی کشید و بی‌چون و چرا دستور رو اجرا کرد.
مشاور دستی به پیشونی عرق کرده‌اش کشید.
یک لحظه غفلت کرده بود و حالا هم زندگی خودش و هم زندگی یک بچه رو به خطر انداخته بود.
اگه حواسش بیشتر جمع می‌بود الان در راه دئگو بودند و حال جیمین هم خوب بود اما الان...

***

تهیونگ با چهره‌ای خونسرد به دو کامیون جدیدی که وارد اردوگاه دشمن شد، نگاه کرد.
بازوی بی‌حس و زخمی‌اش رو با دستش گرفته و حدود هفت ساعت بود که بی‌وقفه برای تنبیه ایستاده.
اون و سربازهاش کاری نکرده بودند که به تنبیه نیاز داشته باشند ولی اونجا اردوگاه دشمن بود نه خونه‌ی خاله و اون‌هاهم اسیر شده بودند و برای تفریح در اون مکان زندانی نشدن.
در کنارش پنج نفر از افراد باقی مونده و جانگ‌کوک که با اخم‌های درهم و لباس‌های سرهمی مشکی سرش رو پایین انداخته، ایستاده بود‌ند.
آهی کشید و به ده نفر دیگه که زخمی، خسته و خونین از کامیون با دست‌های بسته پیاده شدند، خیره شد.
اون افراد رو می‌شناخت.
اون‌ها فرمانده و سربازهاش بودند.
اگه فرمانده جانگ اینجا بود این معنی رو می‌داد که اون‌هاهم توی جنگی که داشتند، شکست خوردند.
پاهاش از شدت درد، بی‌حس شده و یخ زده بودند و حتی نرمش آرومی هم که به پاهاش می‌داد، کارساز نبود.

miracle in warDonde viven las historias. Descúbrelo ahora