part 7

2K 284 49
                                    


نامجون به سمت جیمین برگشت و به سمتی که با ترس اشاره می‌کرد، نگاهی انداخت.
اون فرد یک مرد زخمی بود که روی زمین زانو زده.
چهره‌ی مرد بهت‌زده و دهنش از شدت تعجب باز مونده بود. 
انگار از این‌که پسربچه اون رو به عنوان پدرش معرفی کرده، شوکه شده بود. 
مشخصاً اون مرد یک امگا بود از ظاهر و اندام ظریف‌تری که نسبت به بقیه داشت معلوم بود که یک امگاعه.
نگاهش رو از اون صحنه‌ گرفت و از بالا به چهره‌ی گستاخ کیم تهیونگ که پوزخند می‌زد، خیره شد.
انگار اون بچه رو زیادی ساده درنظر گرفته بود، حتی اون هم در اون لحظه به ذهنش نمی‌رسید که همچین دروغی بگه.
=این دفعه رو قِسر در رفتی ولی دفعه‌ی دیگه گیرت می‌اندازم.

زیرلب با لحنی تهدیدآمیز زمزمه کرد و با قدم‌های بلند به سمت در ساختمان رفت.
=همه رو بندازید تو ساختمون 《بی》 قبل از بردنشون موهای همه رو بزنید.

یونگی مات و مبهوت روی زمین نشسته بود که دو سرباز به سمتش اومدن.
یکی از سربازها که بازوی جیمین که هنوز هق‌هق می‌کرد رو می‌کشید، پسر بچه رو به سمتش پرت کرد و سرباز دیگه از پشت با لوله‌ی تفنگش ضربه‌ای به بازوش کوبید.
¥زودباش، بلند شو!

یونگی به همراه جیمین از جاش بلند شد و بالاخره بعد از کمی راه رفتن به خودش اومد.
اون بچه الان چی گفت؟
گفت که اون پدرشه؟
چرا وقتی پدرش چند قدم اون طرف‌تر ایستاده باید همچین دروغی رو می‌گفت؟
می‌دونست که ارتش هیچ کشوری اجازه‌ی کشتن امگاها رو نداره ولی از کجا می‌تونست اطمینان بده که فرمانده بعد از فهمیدن اینکه اون پدرِ جیمینه اون دو رو نمی‌کشه؟

جیمین محکم به دستش چسبیده بود و نالید:
×بابایی! حالت خوبه؟

زیرچشمی به سربازهایی که چهارچشمی اون دو و حرکاتشون رو می‌پاییدن، خیره شد.
اون بچه واقعاً یک بازیگرِ ماهر بود!
انگار نه انگار که چند دقیقه قبل کتک خورده بود و گریه می‌کرد.
در اون لحظه جوری وانمود می‌کرد که اون پدرشه که حتی خودش هم باورش شد پدرِ جیمینه.
جیمین نگاه مظلومش رو به اون دوخته بود، با لب‌های ورچیده بهش زل زده بود و هر از گاهی با دست کوچکش بازوی اون رو نرم نوازش می‌کرد.
دندون‌هاش رو با خشم روی هم سایید و زیرلب گفت:
&حسابت رو بعداً می‌رسم!

جیمین انگار نه انگار که اون رو تهدید کرده، لبخندی زد و قبل از اینکه اشک‌هاش دوباره جاری بشه، خودش رو بیشتر به اون چسبوند.

***

¥قربان! رسیدیم.
نامجون دستش رو از روی پیشونی دردناکش برداشت و آهی کشید.
دوباره اونجا بود.
با خودش عهد بسته بود دیگه پا به اون عمارتِ جهنمی نزاره ولی هر هفته عهد خودش رو می‌شکست.
از ماشین پیاده شد و با قدم‌های آهسته از بین درخت‌های شکوفه‌ی گیلاس گذشت.
آروم راه می‌رفت تا دیرتر به اون مکان شوم برسه اما متاسفانه مثل همیشه خیلی زود جلوی در ایستاد و به خدمتکار که با چهره‌ای سرد و خشن در رو باز می‌کرد، چشم دوخت.
¥آقا به همراه خانواده‌اشون تو سالن غذاخوری هستن.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 10, 2024 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

miracle in warWhere stories live. Discover now