***
شش سال بعد _ 20 ژوئن 1950با قدمهای بیصدا از اتاقک چوبی و قدیمی خارج شد و شمرده شمرده به سمت پوتینهاش قدم برداشت.
ساعت پنج صبح بود و آسمان هنوز کامل روشن نشده بود.
هوای اون ساعت از روز چندان گرم نبود و نسیم ملایم و خنک باعث میشد روزش رو سرحال شروع کنه.
بعد از برداشتن پوتینهاش، به سمت میز چوبی وسط حیاط رفت و گوشهای برای نشستن پیدا کرد.
به آرومی پوتینهاش رو پاش کرد و خم شد تا بندهاش رو ببنده که ناگهان در به شدت باز شد و فردی با قدمهای تند به سمتش دوید.
قبل از اینکه بتونه کمر راست کنه موجود دوست داشتنی روی کولش پرید و دستهاش رو از پشت دور گردنش حلقه کرد.
×دوباره میخواستی بدون بوس بوسی بری؟صدای خوابآلود و گرفتهی پسر عزیزش باعث قنج رفتن دلش شد.
مگه میتونست قبل رفتن پسرش رو نبوسه؟
ولی خب اگه قرار بود بوسهی قبل از رفتن رو بهش بده، پسر کوچولوش از خواب بیدار میشد و تهیونگ آخرین چیزی که از زندگی میخواست بدخواب کردن فرزندش بود.
با ملایمت دستش روی بازوهای لخت پسرش که یک تاپ بچگونه پوشیده بود، کشید و گفت:
-بدون بوس بوسی که نمیشه رفت، مگه نه؟بالا و پایین شدن سر کوچولوش به معنای تایید حرفش رو روی پشتش حس کرد و کمی کمرش رو چرخوند تا بتونه پسرش رو در آغوشش بگیره.
جیمین بدون اینکه مخالفتی بکنه خوابآلود
توی آغوش پدرش نشست و سرش رو به سینهاش تکیه داد.
تهیونگ نگاهی به ساعت بند چرمیاش کرد هنوز نیم ساعت وقت داشت و حالا که پسرش برخلاف خواستهاش بیدار شده بود باید برای بدخلق نشدنش خوب ناز و نوازشش میکرد.
-جیمینی! باید برگردی داخل و بگیری بخوابی، هنوز زوده برای بیدار شدن.تهیونگ همونطور که موهای جیمین رو از روی صورتش کنار میزد، با لحنی ملایم گفت و تنها جوابی که گرفت اخمهای درهم پسرش بود.
چشمهای خوابآلود جیمین به زور باز نگه داشته شده بودند ولی اون کوچولو نمیخواست بزاره پدرش دوباره ترکش کنه.
هر وقت که تهیونگ از خونه میرفت، میشنید که بقیهی همسایهها میگن که ممکنه اون دیگه برنگرده چون اوضاع مرز چندان جالب نیست.
جیمین نمیخواست پدرش بره و دیگه برنگرده برای همین درحالیکه چشمهاش رو میمالید با بغض گفت:
×نمیخوام بری! اگه دیگه نیای چی؟ میخوام برم پیش مادربزرگ و پدربزرگ اینجا رو دوست ندارم، میخوام برگردم پیش دوستهام.تهیونگ آهی کشید و کلافه دستش رو به داخل موهاش فرو برد.
این تقریباً بحث هر روزشون بود.
از وقتی که از دئگو به اون روستای مرزی منتقل شده بود هر روزش رو با بهانهگیری پسرش میگذروند.
اون میدونست که این بدخلقی تقصیر جیمین نیست.
اون فقط یک بچهی تقریباً شش ساله بود که دوست داشت با دوستهای مهدکودکش وقت بگذرونه نه اینکه توی یک روستا با چند فرد زیادی بزرگتر از خودش گیر بیفته.
-خوشگلم! وقتی برگشتم باهم صحبت میکنیم، باشه؟ الان دیرم شده بهتره برگردی داخل تا بابایی بره آدم بدهارو شکست بده و برگرده.

YOU ARE READING
miracle in war
Fanfictionتهیونگ آلفای مغلوبی که در بحبوحهی جنگ جهانی دوم متوجه باردار بودنش از سرباز آلفاش، جانگکوک میشه. کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: namjin, sope, kookgi ژانر= عاشقانه، اسمات، امپرگ، انگست، امگاورس، جنگی...