🎗֙⋆࣪ 𝐩𝐚𝐫𝐭 34 🔞

96 19 23
                                    


- ادلاین -

در حالی که توی اتاق ملاقات خصوصی زندانیان، پشت میز نشسته بودم، سعی می‌کردم با کشیدن نفس‌های عمیق خودم رو خونسرد نگه دارم.

هیچوقت فکر نمی‌کردم کارش به اینجا برسه. توی قایم شدن و فرار کردن عالی عمل می‌کرد پس چرا این‌بار...؟

به خاطر این بود که بابا گزارشش رو داد؟ انتظار نداشت از مردی که دیوونه‌وار عاشقشه فریب بخوره؟

فعلا هیچ توضیح منطقی دیگه‌ای نمی‌تونم براش پیدا کنم.

در باز شد و مامان با همراهی یک افسر نگهبان وارد شد.

دیدنش توی لباس طوسی رنگ زندان حس عجیبی داشت.

در حالی که با یک لبخند ملایم مقابلم پشت میز می‌نشست گفت:

"باورم نمی‌شه اومدی دیدنم... یعنی دلم می‌خواست بازم ببینمت ولی فکر می‌کردم دیگه نمی‌خوای منو ببینی."

انتظار داشتم موقع دیدنش دست‌پاچه بشم اما دیدن صورت پر غرورش کافی بود تا هر چی دلواپسی داشتم تبدیل به بی‌حسی بشه.

دیگه حتی ازش نمی‌ترسیدم.

"هنوزم دلم نمی‌خواد دیگه ببینمت. اینجام که ازت خداحافظی کنم و..."

الان که اینجام و این چهره ازش رو می‌بینم با خودم می‌گم شاید انتظار بیجا ازش داشتم برای همین حرفم رو نیمه کاره رها کردم.

مامان نگاهش رو پایین انداخت و تکخند سریع و کوتاهی زد.

"می‌دونم چرا اینجایی. می‌خوای قیافه پشیمونم رو ببینی و بشنوی که می‌گم متاسفم. خیلی بده که بازم دلسردت می‌کنم."

دست‌هام زیر میز از روی خشم مشت شدن و اخم ظریفی بین پیشونی‌ام افتاد.

البته... اون همچین زنی بود. احمق بودم که فکر می‌کردم می‌تونم فرصتی برای طلب بخشش بهش بدم.

"آره... به نظر نمیاد حتی یکم احساس تاسف کنی."

مامان سرش رو بالا اورد. لبخند کج گوشه لبش همچنان باعث انزجارم می‌شد.

"دلیلی براش نمی‌بینم. اگه برمی‌گشتم عقب بازم همین انتخاب‌ها رو می‌کردم. می‌دونی چرا؟"

همون‌طور که از حرف‌هاش دهنم نیمه‌باز مونده بود، خودش رو جلو کشید و دست‌هاش رو روی میز گذاشت.

"چون من فقیر بودم!"

چشم‌هام در لحظه گشاد شدن. فقط به خاطر همین دلیل؟ تنها مشکل اون... فقر بود؟

"هر کاری می‌کردم نمی‌تونستم زندگی که می‌خواستم داشته باشم برای همین تصمیم گرفتم راهای دیگه رو انتخاب کنم. حتی اگه خطرناک باشه!"

᭝‌ 𝐅𝐥𝐲𝐢𝐧𝐠 𝐭𝐨 𝐲𝐨𝐮 🔞Where stories live. Discover now