دونه به دونهی استخونهای بدنش تیر میکشید.
حس میکرد دیگه توانی برای ادامه دادن نداره. از صبح که از خونه بیرون زده بود یک سره مشغول بود و حتی وقت نکرده بود غذا بخوره.صبح که از خونه بیرون میزد حتی فکر نمیکرد امروز اینقدر روز بدی باشه، اول که بحث شدیدش با استاد پارک و بعدش گیر نیاوردن تاکسی برای رفتن به سر کارش.
پوف کلافیای کشید و قدم زنان از دانشگاه دور شد. چند قدم بیشتر حرکت نکرده بود که با صدای بوق بلند و کشداری به عقب برگشت.
با دیدن جیمین که لبخند دندون نمایی به روش زده به طرفش ماشین رفت و با رسیدن به پنجرهی سمت شاگرد به جلو خم شد.
- نمیگی میترسم جیمین؟ تو کی بزرگ میشی اخه... ؟
جیمین که از ترسوندن رفیقش کاملا احساس سرخوشی میکرد با خنده دستی داخل هوا تکون داد و با ته مایه های خنده گفت:
- زیاد سخت نگیر ته ته، بیا بالا میرسونمت.تهیونگ که میدونست نمیتونه ماشین گیر بیاره بدون حرف داخل ماشین جای گرفت.
- میری مهد؟
پسر با تکیه دادن سرش به صندلی و بستن چشماش صدایی از ته گلوش برای تایید حرف جیمین خارج کرد.
- اوهوم.
جیمین ماشین رو به سمت محل کار رفیقش حرکت داد.
با رسیدن به مهد بیتوجه به غرغرهای جیمین بابت خوابیدن تو مسیر از ماشین پیاده شد و دستی به منظور خداحافظی تکون داد.با وارد شدن به داخل مهدکودک و شنیدن سروصدای بلندی، ابروی راستش بالا پرید و به سمت قسمتی که صدا ازش میومد حرکت کرد. با وارد شدن به اتاق، بوی تند و غلیظ چوب سوخته، برای ثانیه ای باعث گیج رفتن سر و بهم خوردن تعادلش شد.
با دیدن مردی بلند قد، با لباس هایی سرتاپا مشکی، که دست دختر کوچولوی آشنایی رو گرفته بود متوجه منبع فرومون شد، رز کوچولوی شیرینش که تنها بخش شیرین روزای شلوغش شده بود، کنار مرد عصبی که احتمال میداد پدر رز و برادر جیمین باشه ایستاده بود.
- شما مسئولیت پذیر نیستید. من الکی این همه پول نمیدم که با سر آسیب دیدهی دخترم مواجه شم.
کمی که دقت کرد متوجه موضوع بحث رئیس مهد با مرد که راجب بیمسئولیتی کارکنان بود، شد.
ابروهاش رو در هم گره کرد و با بررسی رز متوجه سر آسیب دیدهی دختر شد.
نگاهش رو از رز گرفت و به بچههای دیگه داد، متوجه ترسیدن بچهها از تن صدای بالا و رایحهی عصبی مرد شد.به سمتشون قدم برداشت و با کشیدن دختر به سمت خودش آروم روی زانو مقابلش نشست و بیتوجه به نگاه خیرهی مرد رو به دختر کوچولو گفت:
- آروم باش شیرینم چیزی نیست گریه نکن.
YOU ARE READING
Strange Start [kookv]
Fanfiction«شروع عجیب» "درحال آپ..." جئون جونگکوک معتقده که بهجز کارش و دخترش عاشق هیچکس نمیتونه باشه... اما وقتی جفت حقیقیتون رو پیدا میکنید مهم نیست نظرتون راجبش چیه به هرحال نمیتونید اون رو با کسی به غیر از خودتون ببینید! این داستان یک عشقِ پر ماجرا...