دیوونه

136 25 1
                                    

جونگ کوک مجبور شد کمی دیر تر محل کارش رو ترک کنه و حالا تنها چیزی که می خواست این بود که به خونه برگرده و با دخترش بخوابه. بعد از باز کردن در با کلید به آرومی به سمت اتاق خواب رفت. وقتی وارد اتاق شد انتظار چنین منظره ای رو نداشت. جیمین و هارا به معنای واقعی کلمه روی تخت خوابیده بودن و همدیگه رو توی آغوش گرفته بودن.

با اکراه رفت و جلوی پای جیمین نشست. آلفاش به شدت زوزه می کشید تا جونگ کوک کنارش دراز بکشه و این زوزه ها ازارش میداد. با این حال، با وجود هر سختی بود، اراده کرد و از اتاق بیرون رفت اگه بیشتر می موند، اتفاقات عجیبی می افتاد. خیلی هم عجیب.

بعد از تعویض لباساش خودش رو روی کاناپه اتاق نشیمن انداخت نمی خواست  که اون دو رو بیدار کنه علاوه بر این، قرار بود فردا با هم وقت بگذرونن.

بعد از اینکه جیمین چشماش رو باز کرد، برای مدت کوتاهی به دیوار سفید نگاه کرد. وقتی سرش به سمت راست حرکت کرد، متوجه شد که توی اتاقش نیست. آخرین بار داشت چیکار می کرد؟ در حالی که ذهنش از اتفاقات دیشب پر شده بود، سریع روی تخت نشست.

هارا اونجا نبود.

بلند شد و اتاق رو گشت اما هیچی نبود... در حالی که داشت اسم هارا رو صدا میکرد،  به سمت آشپزخونه رفت.

"ما اینجاییم!"

با صدایی که از سالن اومد سریع قدم هاش رو به سمت چپش هدایت کرد و با دیدن منظره ای که دید لبخند زد.آلفا دختر امگاش رو توی بغلش  خوابونده بود و با هم مشغول تماشای انیمیشن بودن.

اروم به سمتشون رفت و روی صندلی راحتی نشست. احساس بدی داشت چون دیروز توی اتاق مرد خوابش برده بود و از جونگ کوک اجازه نگرفت و با توجه به بهم ریختگیِ روکش های مبل، معلوم شد کوک اینجا خوابیده.

"چیزی شده؟"با شنیدن صدا سرش رو بلند کرد و با چشم های جونگ کوک روبرو شد. حالا  باید چی می گفت؟

"متاسفم. دیروز کمی خسته بودم و خوابم برد"

"جیمین...اشکالی نداره. طبیعیه که بخوابی. بعلاوه هارا از خوابیدن کنار  تو خیلی خوشحال به نظر می رسید. حتی ازت عکس هم گرفتم!"

"بهتره براتون صبحانه درست کنم و برم خونه"

جیمین در حالی که ایستاده بود گفت اما با شنیدن صدای الفا سرجاش متوقف شد.

"نرو. ما از قبل برنامه داشتیم؟ فراموش کردی؟"

"نه، فراموش نکردم. باید آماده شم. لباسم مناسب نیست."

"اوم...اگه  یکی از لباسامو بپوشی اذیت میشی؟"

"نه، نمیشم. اما نمی‌دونم برای من مناسبه یا نه. تو بیشتر چیزی..."

"من عضله ایم، می دونم. فکر نمی کنم امتحان کردنش ضرری داشته باشه، بیا!"

جونگ کوک دخترش رو بغل گرفت و بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت. جیمین هم دنبالشون رفت.

serendipityWhere stories live. Discover now