part 5

218 14 1
                                    

جونگکوک:
در چند قدمی عمارت بودم ک احساس کردم زیرپام خالی شد، چشام رو هم افتاد
تو خواب و بیداری حس کردم تو جای نرمی فرو رفتم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جیمین :
شب شده بود و هنوز بهوش نیومده بود
وقتی دکتر معاینه ش کرد گفتش به خاطر ضربه دوباره ای که به سرش خورده بیهوش شده
و براش کلی دارو نوشت و بعد سرم وصل کردن رفت
چند ساعتی گذشته بود و اون هنوزم بهوش نیومده بود
تهیونگم ک از صبح پیداش نبود معلوم نیست کجا رفته دلم شور میزد بیخیال فکرای تو سرم شدم و
با ناراحتی به پسر رو به روم نگاه کردم یعنی چه اتفاقی براش افتاده
جونگکوک :
با حس دستی روی سرم با ترس چشامو باز کردم
و تو جام نشستم و به قیافه نگران پسری ک کنارم نشسته بود نگا کردم با یاد آوری اون اتفاقا اشکام رو صورتم چکید و پسر با تعجب بهم نگا کرد
و لحظه ای بعد تو آغوشش فرو رفتم
جیمین :
چشاشو باز کرد و با وحشت نگام کرد و به ثانیه نکشیده شروع به گریه کرد با تعجب نگاش کردم و سعی کردم آرومش کنم
ـ نترس چیزی نیست
لرزش بدنشو حس میکردم با لحن اروم تری لب زدم
ـ اروم باش باشه ؟
با لکنت شروع به حرف زدن کرد
ـ منن...ن چرا اینجام...م
ـ عزیزم بیرون بیهوش پیدات کردیم حالت بد بود اوردیمت تو عمارت میخواستم کمکت کنم همین
کمی آروم تر شده بود با لبخند دلگرم کننده ای دستشو فشردم و گفتم
ـ همینجا بمون تا برگردم
خواست اعتراض کنه که دستمو به علامت سکوت روی بینیم گذاشتم و لب زدم
ـ خیلی ضعیف شدی بزار اول یچی بیارم بخوری بعد حرف میزنیم خوبه ؟
با بغض سری تکون داد
رفتم طبقه پایین ک غذاشو آماده کنم
بازم یادم رفت اسمشو بپرسم

جونگکوک:
الان باید چیکار میکردم ؟ برم کجا؟ نرم چجوری! دیگه کم اوره بودم
خسته از همه چی همه کس با کنجکاوی به دور تا دور اتاق نگا کردم همه وسیله هاش توسی سفید بود ، خیلی ناز بود اونم از نظر منی ک وسیله ی اتاقم فقط فرش کهنه .. بود
تهیونگ :
از صبح کار داشتم و وقت نکرده بودم برم خونه تو شرکت کلی کار ریخته بود سرم به علاوه ی یه قرار داد مهم کاغذ قرار داد و تو کیفم گذاشتم پوزخندی زدم و
گوشیمو برداشتم و دوربینای اتاقشو چک کردم دیدم پسر کوچولوی فضول داره کل اتاقو می‌گرده این فضولیش یه روز کاردستش می‌داد گوشیو خاموش کرد امروز حتما باید باهاش حرف میزدم

جیمین :
هر غذایی که فکر کردم براش ممکنه مقوی باشه رو درست کردم همه رو تو سینی چیدم و به طبقه بالا بردم رو تخت نشسته بود و داشت اینور اونور نگاه می‌کرد با باز شدن در چشش به من افتاد
وقتی غذاهای توی دستم و دید تونستم درخشش چشاشو ببینم که چقدر ذوق کرده بود یعنی تا این حد گشنگی کشیده بود یعنی چند روزه که غذا نخورده
به سمتش رفتم غذا روی تخت گذاشتم با مهربونی لب زدن
ـ همشو بخور برات مفیده این چند روز خیلی ضعیف شدی دکتر گفت باید غذای مقوی بخوری تا حالت زود تر بهتر بشه

معذب باشه گفت و با خجالت شروع به خوردن غذا کرد من تمام مدت داشتم به حرفای تهیونگ فکر می‌کردم یعنی چه نقشه شومی واسه این پسر بچه بیچاره کشیده اصن از صبح تا حالا کجا بود !
بعد چند مین وقتی سرمو برگردوندم دیدم نصف بیشتر غذا رو خورد و انگاری دیگه سیر شده بود که تشکری کرد و با شرمندگی لب زد
ـ من چیز ندارم که در ازای این کاری که برام کردین بهتون بدم ولی می‌تونم بعد اینکه کار کردم پولتونو بهتون برگردونم
با ناراحتی گفتم
ـ من نمی‌خوام چیزیو جبران کنی ولی این کارایی که من در حق تو کردم دستورشو یکی دیگه داده باید با اون راجع به اینا صحبت کنی

سرمو با شرمندگی پایین انداختم
رنگ نگاه پسر در ثانیه‌ای پر از غم و اضطراب شد

خواستم بهش دلگرمی بدم به آرومی گفتم
ـ نگران نباش چیزی نیست ، اتفاق بدی نمیوفته
ولی خودمم به چیزایی که گفته بودم اعتقاد نداشتم
اون هر کاری می‌خواست می‌تونست بکنه و کسی جلودارش نبود
خواستم بحثو عوض کنم پرسیدم خب تو تعریف کن چی شد که اینطوری شد و اصلاً اسمت چیه
جونگکوک:
با ناراحتی که نمی‌تونستم پنهونش کنم و بغضی که هر لحظه ممکن بود بترکه شروع کردم به توضیح دادن از همون اول از همون اول که مامانمو از دست دادم و به این کارا مجبور شدم
تعریف کردم همه چیو گفتم
نمیدونم چرا اما به این پسر اعتماد داشتم
تمام مدت سرم پایین بود ولی وقتی که به صورت پسر روبروم نگاه کردم اصلاً باورم نمی‌شد صورتش پر اشک بود
چطور ممکن بود یعنی به خاطر من داره گریه می‌کنه اون که اصلاً منو نمی‌شناسه اصلاً چرا کمکم کرده چرا خودشو به زحمت انداخته
آروم و با شرمندگی با سری پایین بهش گفتم که ـ ببخشید برا همه دردسرم هیچکس منو نمی‌خواد حتی الانم با اینکه خیلی وقت نیست می‌شناسمت تورم گریه انداختم تو هم ناراحت کردم
پسر با مهربونی گفت
ـ چیزی نیست خودتو سرزنش نکن اینجوری بدتر ناراحت میشم
دروغه اگه بگم اون لحظه حس حسادت نداشتم عمیقا به خانواده‌اش حسودیم می‌شد که همچین کسی توی زندگیشون دارن
پسر با لحنی بامزه ای گفت
ـ وای حواس نمونده برام بازم یادم رفت اسممو بهت بگم راستی من جیمینم تو ام گفتی جونگکوکی دیگه اره ؟
ـبعله
چند ساعتی گذشته بود انقدر با هم حرف زدیم که متوجه گذشت زمان نشده بودیم آخر سر یکی از خدمتکارا اومد صداش کرد انگاری اون سر خدمتکار بود حالا به خاطر من از همه کاراش عقب مونده بود و چقدر احساس شرمندگی داشتم اون لحظه
با رفتنش دوباره تنها شدم دوباره به فکر فرو رفتم به فکر گذشته سعی کردم دوباره اشکام سرازیر نشه آخه پسر که این همه گریه نمی‌کنه حالا هرچی هم شده باشه یه راهی پیدا می‌کنم یه راهی که پشیمون بشه پشیمون بشه از رفتاری که باهام داشته
بعد برداشتن حوله ای که جیمین بهم داده بود به سمت حموم رفتم
حوصله م خیلی سر رفته بود تو این اتاق کاری نداشتم هیچی هم نبود که بتونم خودمو باهاش سرگرم کنم با اینکه می‌دونستم شاید اشتباه باشه اما تصمیم گرفتم یکم این عمارتو بگردم برام جالب بود که ببینم اینجا چه شکلیه برا منی که توی خونه ۴۰ متری بزرگ شدم قطعاً خیلی جالب و قشنگ بود این عمارت ، از اتاق بیرون رفتم به راهرو نگاه کردم ۵ تا در تو این راهرو بود که یکیش همون اتاقی بود که من اونجا بودم ،یه در بزرگ و سیاه رنگ هم بود که حدس زدم باید متعلق به اتاق صاحب این عمارت باشه یه در قرمزم ته راهرو بود ، به شدت کنجکاو شده بودم که ببینم پشت اون در چیه چرا درش این رنگیه داشتم به اون سمت می‌رفتم که صدایی مانع شد

 my lovely masterWhere stories live. Discover now