part9⛓️

166 17 4
                                    


به سمت وسایل رفت و
چاقویی برداشت تا بخوام تو ذهنم تجزیه تحلیل کنم که اون ممکنه به چه دردش بخوره خط وسط سینه م سوخت
با اون چاقوی گنده لباسامو پاره میکردو خطای خفیفی رو ی تنم میکاشت

و تنها کاری ک از دستم برمیومد اشک ریختن بود.


لحظه ای بعد من لخت و عریان جلوی مردی که تو این مدت کم کابوسم شده بود با دستور پای بسته وایساده بودم،

با هیزی تموم تمام بدنمو از نظز گذروند و من همه مدت بی صدا زجه میزدم ای کاش پیش بابا مونده بودم هر جایی غیرر از اینجا پیش این روانی

نگاهش از سر تا پام در گردش بود
ک روی جایی نزدیک شکمم ثابت موند رد نگاشو گرفتم  به رد خون و زخم خفیفی که روی شکمم بود رسیدم چشم بستم تا بیشتر از این خورد نشم بیشتر از این نشکنم

خجالت میکشیدم از حالتی که توش بودم از نگاهش ک ادمو ذوب میکرد لعنتی اخه مگه من پیش چند نفر اینجوری بوم !؟ هیچ کسی

  با حس کردن صدای قدماش که در حال دور شدن بود چشامو باز کردم خدایا یعنی این بار میخواد چه بلایی سرم بیاره

به سمت کمد رفت و دوتا گیره با دوتا گوی فلزی که به سرش قلاب وصل بود آورد

گیره هارو به نیپلام وصل کرد که جیغی کشیدم انگاری ندونه های تیزشون تو گوشتم فرو رفته بودم قطره های خون خیلی سریع رو سینه هام جاری شد
هر کدوم از اون گوی هارو به گیره ها وصل کردم که
به سمت پایین کشیده شدن و فشار زیادی به نیپلام وارد کردن
شروع کردم به التماس کردن
ـ تو....ور..وو.خد.اااا...با..ششه..هه
گوه....خو.....ردم.....
بی  توجه به سمت  شلاق ها رفت تنم یخ زد و حتی نفس کشیدنم  یادم رفت
یکم طول کشید  اونی که میخواد رو انتخاب کنه یه شلاق چرم نازکی اورد که حتی با نگاه کردن بهشم میتونستم دردو حس کنم
-پنجاه تا به پاهات میزنم که یاد بگیری فرار کردن از من تاوان داره و پنجاه تا به دستات تا یادت بمونه دیگه هرز نپرن
اینو گفت و بی رحمانه اولین ضربه رو روی رونم کوبید
با تکون خفیفی ک خوردم گیره ها تکون خوردن
و حس کردم روح از تنم جدا شد
دادی زدم
با همون لحن ترسناکی کنار گوشم لب زد 

ـ صدات در بیاد از اول شروع میکنم

و دو باره شروع به زدن کرد با هر ضربه ای که میزد ردش کبود و بعضی وقتا هم خون میومد نیپلامم کبود و زخمی شده بود و با هر تکون گوی ها به شدت می‌سوخت 
با تموم دردی که داشتم سعی کردم جیغ نکشم
از این روانی هچی بعید نبود

انگار اون لحظه زمان هم با من لج کرده بود خیلی اروم میگذشت
نمیدونم چقدر گذشت ولی دیگه جونی برام باقی نمونده بود انقدر گریه  کرده بودم
چشام نمیدید و تنها حاله محوی از اطراف و میدیدم
قطرات خون از بدنم چکه میکردن پلکام سنگین شده بود و تحمل وزنشون برام سخت بود اروم اروم چشام بسته شدن
که یهو درد وحشتناکیو بالای سینه سمت راستم حس کردم چشام باشدت باز شد و با شک بهش نگاه کردم که با لذت داشت با تیغ جراحی بریدگی های عمیقیو روی پوستم ایحاد میکرد صورتم از درد قرمز شد دادی کشیدم و شروع به التماس کردم
که شاید قلب از جنس سنگش به رحم بیاد
ـ ت.....وو.... ر.و ...خدا..ا ...من... نم...یتونم... باا...شه... باش..ه... هر...چی...بی...تو..بگی ...بس...ه ..خو..اه..ش میک...نم... گوه... خو...ر..دم
تمام مدت داشت نگام میکرد این سکوتشو به معنی مثبتی در نظر گرفتم و چشام برق زد و کور سوی امیدی تو قلبم روشن شد
  اما با دیدن قدماش که به سمت اون وسایل کوفتی میرفت و اون توپ تو دستش همه ش از بین رفت
با فرورفتن اون شیع توپی شکل تو دهنم ساکتم کرد حتی به زو میتونستم نفس بکشم و کوشه های لبم جر خورده بود تنها صدا های نا مفهوم از دهنم خارج میشد
درد بدنم غیر قابل تحمل بود
دوباره تیغو برداشت
تشخیص اینکه چی داره می‌نویسه تو اون لحظه برام غیر ممکن بود داشتم میمردم 
همینجوری داشت به کارش ادامه میاد ک یهو دنیا تاریک شد و به خوابی که برام بهشت به حساب میومد فرو رفتم

 my lovely masterWhere stories live. Discover now