13

71 12 6
                                    

تهیونگ بعد از زمانی که به نظر خودش طولانی بود، بالاخره ماشین رو به داخل پارکینگ بیمارستان کشید. ساختمان جلوتر خودنمایی می کرد، چراغ های درخشان اورژانس به اونا اشاره می کرد.

تهیونگ سریع از ماشین پیاده شد و با عجله به سمت صندلی عقب رفت و به آرومی جونگ کوک رو بیرون آورد و روی بازوهاش گذاشت.

همونطور که جونگکوک رو روی سینه اش نگه میداشت، تهیونگ احساس درماندگی عمیقی کرد. خیلی عادت کرده بود که جونگکوک قوی باشه، کسی که هرگز تزلزل نمی کرد. دیدنش اینطوری، ضعیف و بیهوش، یادآور این بود که زندگی انسان واقعا چقدر آسیب پذیره.

با عجله به سمت ورودی بخش اورژانس رفت و هانا از نزدیک به دنبال اون بود. درهای اتوماتیک باز شدن و شلوغی فعالیت در داخل رو آشکار کردن. پرستاری در حالی که نزدیک می‌شدن نگاهش رو بلند کرد و چشماش از دیدن جونگکوک در آغوش تهیونگ از تعجب گشاد شد. "اوه عزیزم، چی شده؟"

صدای تهیونگ تیره بود، نگرانی اش مشهود بود." از حال رفت و واقعا سردشه."

پرستار وارد عمل شد و آموزش حرفه ای اون شروع شد. به سرعت اونا رو به یک اتاق در همان نزدیکی هدایت کرد و به تهیونگ اشاره کرد که جونگکوک رو درازکش کنه.

تهیونگ با احتیاط جونگکوک رو روی تخت اب رنگ گذاشت و قلبش در گلوش بود و دکترها و پرستار ها رو تماشا می کرد که دور جونگکوکش جمع شده بودن و اون رو به مانیتورها وصل می کردن و وسایل حیاتی رو می گرفتن.

در حالی که شروع به انجام آزمایشات مختلف می کردن، با احساس بی فایده و ترس، عقب ایستاد و صدای اونا جریان سریعی از اصطلاحات پزشکی بود.

هانا کنارش ایستاد و چشماش به تیم پزشکی که روی جونگکوک کار می کردن خیره شد. دستش رو دراز کرد تا دستی به بازوی تهیونگ بزنه، صداش آروم و آرامبخش بود."خوب میشه، ته. اونا میدونن دارن چیکار میکنن."

آرواره تهیونگ سفت شد و چشماش از حالت ناخودآگاه جونگکوک خارج نشد. می‌خواست هانا رو باور کنه، باور کنه که همه چیز درست میشه، اما ترس و نگرانیش رو در خود فرو می‌برد و باعث می‌شد که نتونه آرامش رو در کلماتش پیدا کنه.

ساکت موند، دستاش رو در مشت های محکم گره کرده بود. صدای دستگاه های بوق و صداهای خاموش کادر پزشکی در گوشش طنین انداز میشد و به یک صدای نابسامان آمیخته می شد که طوفان افکارش رو منعکس می کرد.

دکتر به تهیونگ و هانا نزدیک شد، با حالتی موقر در صورتش.اونا چند قدم دورتر از شلوغی اورژانس هدایت کرد و حباب کوچکی از حریم خصوصی ایجاد کرد."میشه یه لحظه با هردوتون صحبت کنم؟"

تهیونگ و هانا قبل از اینکه سرشون رو تکون بدن نگاه های نگرانی رو رد و بدل کردن. قلب تهیونگ در گلوش بود، بدنش از انتظار متشنج بود.

𝖬𝖠𝖱𝖨𝖳𝖨𝖬𝖤 𝖬𝖠𝖭𝖱𝖠𝖳𝖤 ︙ 𝖪𝖵.𝖵𝖪Where stories live. Discover now