20

28 6 0
                                    

صدای تهیونگ به سختی فراتر از زمزمه بود و بالاخره کلماتی رو که کی میدونه  چه مدت در ذهنش دم می‌کردن، گفت.

"من به تو اهمیت میدم، باشه؟" گفت، نگاهش به هر جایی غیر از صورت جونگکوک خیره شد."می‌دونم که این به‌عنوان یه بازی شروع شد، نقشی که باید بازی می‌کردیم، اما جایی در مسیر... تو زیر پوست من رفتی، کوکی.یا شاید...حتی قبل تر از اون..وقتی که هراسون اومدی پیشم‌گفتی میخوای شریکم بشی و با هم شرکت بزنیم."

نفس عمیقی کشید و سنگینی چیزی که اعتراف می کرد روی شانه هاش سنگین بود.

اتاق ساکت بود، تنها صدا ضربان تند قلب تهیونگ در گوشش بود. در حالی که منتظر پاسخ جونگکوک بود عملاً احساس می کرد اعصابش وزوز می کنه.

تمام کارت هاش رو روی میز گذاشته بود. حالا این به جونگکوک بود که واکنش نشون بده.

ثانیه ها تمام شد و جونگکوک ساکت موند و چهره اش قابل خوندن نبود. تهیونگ عملا می تونست چرخ دنده ها رک در سرش ببینه و اعتراف رو پردازش کنه.

تهیونگ چند قدمی عقب رفت و با حرکت ناگهانی جونگکوک غافلگیر شد. عصبانیت و طرد شدن در زبان بدنش واضح بود و درد شدیدی رو به سینه تهیونگ فرستاد.

نگاه کرد که جونگکوک ازش دورتر میشه و بینشون فاصله فیزیکی میذاره و فهمیدن معنای اون مثل یک تُن آجر به تهیونگ برخورد کرد.

قلب تهیونگ بیشتر فرو رفت، فهمیدن چیزی که جونگ کوک به آن اشاره می کرد ضربه محکمی به او زد.

احساس کرد موجی از وحشت و ناامیدی اون رو فرا گرفته. تازه به احساساتش اعتراف کرده بود، دلش رو روی خط گذاشته بود و حالا طرد می شد. به دردناک ترین شکل ممکن رد شد.

صداش هنگام صحبت میلرزید، اشاره ای از التماس در کلماتش.

"جونگکوک... خواهش میکنم، نگو... نگو."

می خواست اون رو پس بگیره، اعتراف رو پس بگیره و وانمود کنه که هرگز یک کلمه هم نگفته . اما دیگه دیر شده بود، حقیقت آشکار شد و دیگه راه برگشتی وجود نداشت.

تهیونگ مشت هاش رو گره کرد و سعی کرد جلوی اشک هایی که تهدید به ریختن بودن رو بگیره. نمی تونست باور کنه این اتفاق میوفته.

تهیونگ نگاه کرد که جونگکوک از اتاق بیرون رفت، در با صدای طنین انداز پشت سرش بسته شد. صدای قدم هاش که در حال عقب نشینی بود در سالن طنین انداز شد و هر قدم مثل چاقویی به قلب تهیونگ رسید.

همونجا ایستاده بود، یخ زده، سکوت اتاق کر کننده بود.

تهیونگ احساس کرد که سنگینی احساساتش مثل موجی بر روی اون فرو می ریزه. درد و طرد، تمام رنج و خشم، در درونش می جوشید تا اینکه احساس کرد ممکنه منفجر بشه‌.

𝖬𝖠𝖱𝖨𝖳𝖨𝖬𝖤 𝖬𝖠𝖭𝖱𝖠𝖳𝖤 ︙ 𝖪𝖵.𝖵𝖪Where stories live. Discover now