21

29 7 3
                                    

تهیونگ در نهایت تونسته بود آنقدر خودش رو آروم کنه که بخوابه، سرانجام خستگی بر گردباد احساسات درونش چیره شد.

بی قرار می خوابید، خواب های پریشون و خاطرات نیمه به یاد ماندنی. استراحتش به دور از آرامش بود، وقایع روز حتی در خواب بر ذهنش سنگینی می کرد.

ساعت ها گذشت، اما انگار فقط چند لحظه گذشته بود که تهیونگ ناگهان با ضربه ای بلند به در از خواب بیدار شد.

روی تخت نشست، بی حوصله و گیج، در نور کم پلک می زد. در زدن ادامه پیدا کرد و اصرارش بیشتر شد.

وقتی جونگکوک وارد شد، قلب تهیونگ افتاد، با دیدنش موجی از درد و اشتیاق به سینه اش فرستاد.

وحشتناک به نظر می رسید، موهاش ژولیده و چشماش خسته، انگار تمام شب رو نخوابیده بود. تهیونگ چیزی جز این نمی خواست که دستش رو دراز کنه، اون رو در آغوشش بگیره و برای همه چیز عذرخواهی کنه‌

اما خودش رو مجبور کرد ساکن بمونه و منتظر بمونه تا جونگکوک اول صحبت کنه.

چشمای تهیونگ از تعجب گرد شد و نفسش در گلوش حبس شد. انتظار چیزی جز این رو داشت - نزدیکی ناگهانی جونگکوک، احساس لب هاش در برابر لب های خودش.

میلیون ها فکر در ذهنش چرخید، اما با احساس فشار ملایم بوسه جونگکوک، همه اونا به هوا تبخیر شدن. اون لحظه خیلی سورئال و غیرمنتظره بود که حتی نمی تونست واکنش نشون بده.

نمی تونست خودداری کنه و به بوسه خم نشه، بدنش قبل از اینکه ذهنش بهش برسه به لمس پاسخ داد. دست‌هاش تا شانه‌های جونگکوک بالا رفت و اون رو نزدیک‌تر می‌کشید، در حالی که ناامید می‌شد تماس رو عمیق‌تر کنه.

قلب تهیونگ تند تند می زد، احساسات درونش ترکیبی گیج کننده از امید و ترس می چرخید. این همون چیزی بود که اون می خواست، اون چیزی بود که آرزوش رو داشت، اما هنوز هوای عدم اطمینان در همه چیز وجود داشت.

دست های جونگکوک روی بدن تهیونگ پرسه می زد، لمسش هم آشنا و هم جدید. دستاش قوی و در عین حال ملایم بودن، همانطور که انحنای کمر و باسن تهیونگ رو ترسیم می کردن و اون رو نزدیک تر کردن.

صورت تهیونگ رو در میان دستاش گرفت، انگشت شستش گونش رو نوازش کرد، انگار سعی می کرد تمام خطوط صورتش رو به خاطر بسپاره.

انگشتاش در موهای تهیونگ گره خورده بود و اون رو در جای خود نگه می داشت.

تهیونگ خودش رو در حال ذوب شدن در لمس جونگکوک دید، احساس آشنای دستاش که لرزش رو به ستون فقراتش می‌فرستاد، هم آرامش‌بخش بود و هم برق‌آمیز، و لحظه‌ای که از قبل شدید بود رو بیش از پیش فراگیر می‌کرد.

بوسه عمیق تر شد، بدنشوک اکنون محکم به یکدیگه فشرده شده بود. تهیونگ میتونست حس کنه گرمای جونگکوک از لای لباساش نفوذ میکنه و ضربان قلبش تو سینه خودش طنین میزنه...

𝖬𝖠𝖱𝖨𝖳𝖨𝖬𝖤 𝖬𝖠𝖭𝖱𝖠𝖳𝖤 ︙ 𝖪𝖵.𝖵𝖪Where stories live. Discover now