Part 2

399 85 36
                                    

توی راه فقط داشتم دعا میکردم که اتفاق بدی نیوفته. خیلی استرس داشتم چون میترسیدم که کسی که نباید رو ببینم:
لویی

لویی 1 سال دوست پسر من بود ولی هیچ وقت با هم توی تخت نبودیم. دوست نداشتم تا قبل از اینکه 18 سالم بشه بکارتمو از دست بدم( -____-) و خب قطعا لویی دوست نداشت که یک سال دیگه هم صبر کنه پس از هم جدا شدیم.

این واسه من غیر قابل درکه که چرا بیشتر پسرا فقط با دخترا هستن تا یه شب توی تخت باشن و تمام. در حالیکه واقعا هم دیگرو دوست ندارن و جلوی بقیه فقط کارای لوس انجام میدن. من نمیخوام با چنین آدمی باشم.

من دوست دارم با کسی باشم که منو از ته قلبش دوست داشته باشه و نه فقط بخاطر چیزی که دارم.

فکر کردن به این چیزا عذابم میده. فکر کنم بکا فهمید که چقدر استرس دارم چون یه دستشو روی پام گذتشت تا آروم بشم.

من باید سعی کنم که به این موضوع فکر نکنم. نمیخوام اولین بار رفتن به کلاب واسه من جهنم بشه اونم فقط با دیدن لویی.

تاکسی وایساد. از شیشه که بیرون رو نگاه کردم یه کلاب خیلی بزرگ رو دیدم. صدای آهنگ از توی تاکسی هم شنیده میشد با اینکه شیشه ماشین بالا بود.

من با صحنه بعدی که دیدم واقعا از رفتن به اونجا منصرف شدم. یه دختر که فکر کنم حدود 1 سال ازم بزرگتر بود داشت بالا میاورد (-_-) فکر کنم بخاطر زیاد مشروب خوردنه. امیدوارم زیاد روی نکنم که کارم به بیمارستان کشیده نشه.

بکا از ماشین پیاده شد و دنبالش رفتم و بروک رو دم در ورودی کلاب دیدم.

- هی دخترا آماده این امشبو بترکونیم؟

فکر کنم بازم زیادی خورده بود. بکا فقط سرشو تکون داد و هر سه نفر وارد شدیم.

به اطرافم نگاه کردم. تنها کسایی که میشناختم گروهی از پسرای هم سنم بودن که باهم توی یه کلاس بودیم و داشتن یرای استریپر ها پول مینداختن.

خوب من از الان به خودم قول دادم که حاضرم بیکار بمونم ولی استریپر نشم چون حاضر نیستم برای دو تا اسکناس جلوی مردم لخت بشم.

دعا دعا میکردم که سر و کله لویی پیدا نشه و فهمیدم که بروک نیست. من و بکا تا چشممون کار میکرد اطرافو نگاه کردیم ولی خبری از اون دختر نبود.

من واقعا تشنم شده بود پس رفتم یه نوشیدنی بگیرم. ترجیحا بدن الکل. خاطره خوبی از خودن الکل ندارم. روی یکی از صندلیای رو به روی بار نشستم و بکا هم صندلی کنار من نشست.

- خب چی براتون بیارم خانم؟

اون پسری که پشت بار بود ازمون پرسید.

- دو تا نوشیدنی بدون الکل لطفا.

خوشحالم که بکا فکرمو خونده بود وگرنه ممکن بود از دهنم در بره که ویسکی بیاره.

اون پسر خیلی سریع دو تا نوشیدنی گذاشت روی میز جلوم.

- دو تا نوشیدنی عالی برای دو تا خانم خوشگل (اییی... -_- میخواد بدجور لاس بزنه)

سرمو بالا آوردم و میخواستم بهش لبخند بزنم که وقتی صورتشو دیدم شوک شدم. برایان؟ اون دوست لویی بود. اگه اون اینجاست پس لویی هم همینجاست و این یعنی کابوس برای من. احساس کردم دارم بالا میارم.

-بکا من زود میام.

بکا نوشیدنیشو خورد و سرشو تکون داد.

رد شدن از بین جمعیتی که مست بودن و دختر و پسرایی که بدناشونو به هم میمالیدن آسون نبود در حالیکه احساس میکردم که سرم هم شروع به درد گرفتن کرده.

بالاخره با کلی زحمت از بین جمعیت رد شدم و رسیدم به دستشویی.

واقعا ممنونم. دیدن این صحنه بازم حالمو بد کرد. اون دختر بهتره بره خونه تا کل اینجارو به گند نکشیده. با دیدن اینکه اون داشت بالا میاورد منم احساس کردم واقعا دارم بالا میارم و سرم گیج میره.

آرایشمو با دستمال پاک کردم و به صورتم آب زدم. چشمام داشت سیاهی میرفت با اینکه هنوز هیچی نخورده بودم.
بعد از 10 دقیقه وایسادن اونجا حالم بهتر شد. سریع دوباره آرایش کردم و رفتم سمت بار.

این دفعه رد شدن آسون تر بود چون خیلی از اون دختر و پسرا مطمعنا توی اتاقا داشتن با هم حال میکردن.
برگشتم سمت بار و نشستم روی صندلیم. بکا داشت با گوشیش ور میرفت. معلوم بود حوصلش سر رفته.

نوشیدنیمو برداشتم و خوردم. مزه خیلی خوبی میداد. کل نوشیدنی رو خوردم . اون بهم یه حال تازه داد و احساس کردم سرحال شدم.

- هی دخترا کجایین؟ دنبالتون بودم...

بروک بالاخره پیداش شد. کنار ما نشست و با ناخوناش بازی کرد.

- یه لیوان دیگه هم بده.

بروک بازم میخواست مشروب بخوره. اون همین الانشم حالش خوب نیست چه برسه بخواد بازم الکل به توی رگاش.
-بروک بسه. تو زیاد خوردی.

بکا با عصبانیت میخواست بهش بفهمونه که نباید دیگه بخوره.

-بکا من ... حالم... خیلی...خو...

اون حرفشو تموم نکرد و خوب معلوم بود که چی میشه و بالا آورد. ( چقدر این پارت مردم بالا آوردن ^_^)

- وای خدا. بکی من بروکو میبرم دستشویی اونجا بالا بیاره.

از این حرفش خیلی خندم گرفت. خودشم خندش گرفته بود. دست بروک رو گرفت و توی جمعیت محو شدن.

خوب اونا دیگه نبودن و من حوصلم سر رفته بود. تنها کسیم که اونجا بود برایان بود. من عمرا با اون حرف بزنم. پس موبایلمو برداشتم و اس ام اس هامو چک کردم.

بازم احساس میکنم سرم گیج رفت. چون صفحه اسکرین موبایلم تار شده بود.

پلک زدم تا بتونم دوباره خوب ببینم ولی دوباره بعد از چند لحظه دیدم تار شد.

سر دردم دوباره شروع شده بود. احساس میکردم سرم داره تیر میکشه. بکی آروم باش چیزی نیست.

چشمامو باز کردم فقط سیاهی میدیدم...

______________
سلام ^-^ اینم از پارت دوم.
حالا کلی مونده تا برسیم به اصل داستان -_-
پارت بعدی خیلی بد میشه :/
Vote & Cm یادتون نره

Immovable ( Harry Styles )Where stories live. Discover now