*Becky*
من میترسم ... میترسم همه چی خیلی بد تموم شه ... نمیخوام یه ماه زجر بکشم ... امیدوارم خوش بگذره...
---------------------
* Becka*
توی صورت بکی میشد ترسو دید. من احساس خوبی دارم از اینکه اومدیم کمپ ولی نمیتونم درک کنم چرا بکی میترسه .قراره بهمون خوش بگذره ولی اون فکر میکنه یه اتفاق بدی میوفته.
دستشو فشار دادم تا آرومش کنم. بهم نگاه کرد و با لبخند سرشو تکون داد.
- بیا بریم قسمت اصلی
بکا سرشو تکون داد و کیفاشو گرفت و جلوی من راه افتاد.
رسیدیم به قسمت مدیریت. ما اول باید کارتارو نشون بدیم.
کارت بکی رو ازش گرفتم.- منتظرم بمون من میرم نشون بدم این کارتارو بعد میام.
- باشه
لبخند زد و روی یه صندلی قرمز کنار دو تا پسر نشست.
در اتاق مدیریت رو زدم و واردش شدم.پشت میز مدیریت یه مرد نه زیاد مسن با چشمای رنگی نشسته بود. فکر کنم فامیلیش هوران باشه.
- سلام آقای هوران... ببخشید مزاحم شدم. میخواستم کارتارو نشون بدم و ازتون بپرسم که من و خواهرم کجا باید بریم؟
کارتارو روی میزش گذاشتم.
به عکس روی کارتم نگاه کرد و بعد به خودم نگاه کرد . لبخند زد .
- خانم کالینز خوشحالم که با خواهرتون کمپ مارو انتخاب کردین تا سه هفته رو بگذرونین.
- آقای هوران لطفا به خاطر پدرم بهم احترام نذارین چون اون برام ارزش نداره ( چه رک -___-)
اون مرد پشت میز یه ابروشو داد بالا و آه کشید و از توی کمدش یه سری کاغذ بیرون آورد .
- خوب بکا تو و خواهرت سه هفته رو توی کابین شماره 22 هستین ( دیگه چی میخواستم بجای کابین بگم؟ -_-)
شما حق ندارین وارد قسمت هایی بشین که علامت ورود ممنوع داره. صبحونه رو ساعت 8 تا 9 میتونین بخورین. نهار از ساعت 1 تا 2 و شام از 8 تا 9. بعد از ساعت 10 هم کسی حق نداره بیرون بیاد بجز مواقع اضطراری. خوب سوالی هست؟- میشه هم اتاقیامو بشناسم ؟
- تو و خواهرت با دو تا پسر دیگه هستین. نگران نباش اونا کاری بهتون ندارن.
از این حرفش قرمز شدم و سرمو تکون دادم. کلیدای کابین رو برداشتم و رفتم بیرون از اتاقش.
بکا تا منو دید از جاش پاشد و از اونجا بیرون رفت. منم دنبالش رفتم.
ما با هم کمپو دور زدیم تا رسیدیم به کابینمون. کلید و برداشتم و درو باز کردم .
*Becky*
بکا در کابینو باز کرد. تنها چیزی که به فکرم میرسه اینه که اونجا عالیه. یه اتاق چوبی بزرگ با دو تا تخت دو طبقه بود.