رسیدم خونه ش یه خونه با کلاس بود که مبلای قهوه ای و کرم داشت با یه تلویزیون و یه سری پله که میرفت طبقه بالا
-بشین نفی راحت باش!
هری رفت تو اشپز خونه و یه لیوان اب اورد
-الان باید قرصاتو بخوری دیشب برات گرفتم و یه سری قرص داد دستم
منم ازش تشکر کردم و قرصارو خوردم هری هم یه سری فیلم در اورد منم که فیلم ترسناک دوست داشتم و یکی شونو انتخاب کردیم و شروع به دیدن کردیم کم کم داشت شب میشد و هری هم پیشنهاد داد که لامپارو خاموش کنیم و فیلم شروع شد و از همون اول همه جیغ میکشیدن و خون میپاشید رو درو دیوار اب دهنمو قورت دادم
-هری؟(بالرز)
-بله و خونسرد نگام میکرد
-تو نترسیدی ؟
-راستش....وسرشو تکون داد به علامت مثبت و سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیون که یه صحنه هم18+و هم یه لحظه ترسناک ایجاد شد و من و هری در طی یک حرکت کاملا انتحاری جیغ کشیدیم و تلویزیونو خاموش کردیم
-هری؟
-ببب...له!!!!
-من دستشویی دارم ولی میترسم برم!!!
دیدم داره بلند بلند میخنده منم لجم گرفت و محکم با کوسن زدمش که خندش بیشتر شد
-هری ...زهرمار چرا میخندی؟
-اخه این ترس داشت؟
-الهی بمیرم تو که خودت داشتی می لرزیدی از ترس
-من؟..من اصلا نترسیدم ...فقط....فک کنم ..شلوارام....یه اتفاقی توش افتاده!!!
دیگه از خنده رو پام بند نبودم داشتم منفجر می شدم که هری هم شروع کرد به خندیدن دلم میخواست خنده هامون همین جور ادامه داشته باشه هری زمانی که میخندید مثل پسر بچه های دو سه ساله میشد
-نفس؟
-(داشتم از خنده نفس نفس میزدم)بررررررررههههه؟
-با خنده(هنوز نریخته؟)
-استایلز !!!!
وبلند شدم دنبالش کردم اونم وید تا رسید به یه در و در رو باز کرد
-برو تو!!
-کجا!
-همون جایی که قراره خالی شی من بهش میگم بهشت!
رفتم تو دستشویی و کارمو که کردم اومدم بیرون که دیدم هری هنوز پشت دره و همین اومدم بیرون منو به شوخی هلم داد و رفت دستشویی وقتی اومد بیرون رفتیم تو اتاقش که دیدم یه تخت دو نفره اونجاست
-باز شروع شد!
-چی؟
-ترسم!
-بیا بابا من هستم کسی نمی خوردت!
-من دقیقا از تو میترسم
-بیا کپه تو بذار!
رفتم روی تختش و دراز کشیدم که صدای یه سگ اومد منم ترسیدم و سرمو بردم زیر پتو هرچی دعا بلد بودم خوندم
یه ذره که گذشت منم داشت ترسم میریخت که دوباره صدا اومد منم که ترسو سریع پریدم بغل هری اونم از ترس منو بغل کرده بود خواستم از بغلش بیام بیرون که منو سفت تر گرفت
-نفس...یه امشب همین جوری باش بذار بغلت کنم
منم بدم نمییومد چون دوسش داشتم پس دستمو انداختم گردنش و خوابیدم
-------------------
صبح با همون حس قشنگ از خواب پاشدم که دیدم هری هنوز خوابه منم داشتم همین جوری نگاش میکردم و یواش پیشونیشو بوسیدم
-میشه یه بار دیگه بوسم کنی؟
-به به اقای ترس از شرافت بیداری؟
-اره یه بار دیگه بگو منو بخشیدی؟
-هری معلومه که اره من باید برم خونه
-باشه من میرسونمت
بلند شدیم و یه چیزایی خوردیم و حرکت کردیم سمت خونه
وقتی رفتم تو خونه دیدم که کفشای بابا دم دره پس زود رفتم تو و بغلش کردم هنوز درست حسابی ننشسته بودم که دیدم زنگ میزنن و رفتم در رو باز کردم و یه خانومی دم در بود
-بفرمایید شما؟
-خونه اقای مجیدی اینجاست؟
-بله بفرمایید تو بگم کی اومده؟
-بگین از دوستان قدیمی شون هستم
رفتم به بابا و گفتم وبا بابا رفتیم پیش اون خانوم
-بابا من ایشونو نمیشناسم میشه معرفی کنی؟....بابا؟خوبی ؟
بابا فقط زل زده بود به اون خانوم و اون خانوم هم بی تفاوت داشت بهش نگاه میکرد
بابا-نفس اون...اون خانوم..
-----------------------
بازم علیک!!
این اخرین قسمت بود بس که من خوبم دوتا تو یه روز گذاشتم
جای حساسی تموم شده؟یا نه؟
تا یکشنبه یا شایدم دوشنبه
دوستون دارم
all the love.m
YOU ARE READING
love me
Fanfictionگاهی وقتا عشق جزو چیزای دردناکه ولی تو که باشی شیرینه پس میشه عاشقم باشی؟