داستان از نگاه هری
لیام و نایل زنگ میزدن به عسل و سوفیا ولی بر نمیداشتن و جفتشون حسابی نگران بودن
-نترسین نمیدزدنشون...امشب باید ببینین که چی میشه و حواستون بهشون باشه!
نایل-تو یکی ساکت ..زنگ بزن به نفس جونت و بگو که چی شده عسلی گفت باهم میرن بیرون
لیام-سوفی کجایی؟من سوفی رو میخوام خفه شین عوضییا
دیدم دودقیقه دیگه اگر طول بکشه اینا انجارو خیس میکنن پس بیخیال شدم و زنگ زدم به نفس
-سلام هزی!
-سلام...من اسمم هری نفرس!
-منم اسمم نفسه!
-عسل و سوفیا کجان؟
-اینجا مگه خبر ندارن نایل و لیام؟
-نه بابا اون دوتا دیوونه مگه خبر میدن؟البته تو دیوونه تری!
-حواست باشه ها چی میگی!
-خب حالا....بیایم دنبالتون؟ساعت هفته ها!!
-اره یه نیم ساعت دیگه اینجا باشین
-باشه پس فعلا خدافظ
-خدافظ
عاشق این بودم که بهم بگه هزی یا لقب بهم بده !!!!
رفتم جلوی اینه و شروع کردم لباس پوشیدن اومدم پایین و با بچه ها رفتیم خونه نفس شون
وقتی نفسو دیدم نفسم بند اومد اونقدر که زیباتر شده بود دلم نمیخواست حتی یک لحظه هم ازش جدا بشم
وقتی رسیدیم سالن و نشستیم سعی کرد بهم دلگرمی بده و رفتیم بالای استیج
لویی-هری ..اماده ای؟
لیام-هری خوب فکر کن این فقط همین فرصته
رفتم بالا و سعی کردم همه چی رو تقریبا درست کنم
-خب من میخواستم از همه کسایی که این همه سال در کنارمون بودن و مارو حمایت کردن تشکر کنم مرسی که بودین و ما با همه وجود دوستون داریم و من میخوام که امشب یه موضوعی رو همین جا اعلام کنم
من توی این مدت گذشته خیلی حال درستی نداشتم و از این بابت از همه عذر میخوام ولی اینکه باید یه واقعیتی رو بهتون بگم
به نفس نگاه کردم سرش رو انداخته بود پایین..چی بگم اخه؟؟!!!؟!؟
-من توی این مدت به یه دختر خانومی علاقه مند شدم از احساسش به خودم خبر ندارم ولی امیدوارم اونم منو بخواد
دوستت دارم..کن...خانوم ج..؟
چشمامو بستم و حقیقتو گفتم
-دوستت دارم نفس !نمیخوام از این به بعد هم گروهیم باشی میخوام نفسم باشی !...اگه منو نخوای بهت حق میدم که نخوای ولی بدون توی قلبمی و عاشقانه دوستت دارم ...قول میدم اگر منو نخوای هیچ مشکلی پیش نیاد و بتونی تو ارامش به کارت ادامه بدی ولی بدون یه جایی این وسطا ازت خوشم اومد ..مرسی که به حرفام گوش دادین...دوستت دارم با همه قلبم!
YOU ARE READING
love me
Fanficگاهی وقتا عشق جزو چیزای دردناکه ولی تو که باشی شیرینه پس میشه عاشقم باشی؟
