هری-نفس....نفس پاشو خواب موندیم
هری داشت داد میزد و وسیله هارو جمع میکرد چشمامو که باز کردم دیدم عسل به زور نایلو از رختخوابش مییاره بیرون همه بلند شدیم و رفتیم پایین و صبحونه هم نخوردیم ولی فقط یه چیزی خوردیم فقط من و هری ...موز و اب!!!
همه با نفرت بهمون نگاه میکردن دوتا عشق موز بودیم که با علاقه موز میخوردیم تا رسیدیم فقط 10دقیقه تا پرواز مونده بود رفتیم سمت جت شخصی و سوار شدیم در عرض نیم ساعت خودمون رو رسوندیم
همه نفس نفس میزدیم و کسی انرژی براش نمونده بود و کم کم خوابمون برد و تا لندن یک سره خوابیده بودیم
برخلاف همیشه اولین نفر زین پاشد و همه رو صدا کرد و دهنمون باز مونده بود
به بابا نگفته بودم که دارم مییام با بچه ها سوار ون شدیم رفتیم خونه قرار بود برای مراسم بریت اواردز که فردا شب دیگه بود اماده شیم
رفتم توی خونه ولی بابا نبود حدس زدم که باید شرکت باشه وسیله هامو گذاشتم و سریع رفتم پیشش
از ماشین که پیاده شدم دیدم یه ژاپنیه با هزار تا بادیگارد داره میره طرف شرکت منم رفتم تا بتونم بابارو ببینم وقتی رفتم بالا منشی بابا رو که خیلی هم مهربون بود رو دیدم
-خانوم میلر؟
-بل..نفس جان تویی؟کی اومدی؟
-همین امروز اومدم تا بابارو ببینم و البته شما رو
-خوب کردی گلم الان به بابا میگم
گوشی رو برداشت و با بابا هماهنگ کرد که دیدم میگه برم تو
در زدم و رفتم داخل بابا نمیدونست که کیه
-بفرمایید؟
-میشه بیام تو؟
-البته
و رفتم داخل بابا عین همیشه همون عینک همیشگیشو داشت و داشت یه سری مدارک رو امضا میکرد
-میز مهم تره یا بچت؟
-نفس؟
-بعله بنده نفسم بچت!!!راستی یه ژاپنیه داشت مییومد بالا من فقط نمیفهمم چرا قبولش نمیکنی؟
-اخه ..ولش کن دلم برات تنگ شده بود و اومد بغلم کرد
-منم همین طور بابایی
شاید برای چند دقیقه تو همون حالت بودیم که منشی بابا صداش کرد و گفت که از طرف اون شرکت ژاپنی اومدن و بابا گفت منم باشم
یه ذره که نشستم دیدم ژاپنیه اومد تو منم از همون اول میخندیدم از بس قیاقش عین خنگا بود اصلا تا میدیدش دلت میخواست سرش کلاه بذاری
به ده دقیقه نرسید که رفت با بابا به توافق نرسیدن
-اینا همه از پا قدم نفس جونه ها!!!
YOU ARE READING
love me
Fanfictionگاهی وقتا عشق جزو چیزای دردناکه ولی تو که باشی شیرینه پس میشه عاشقم باشی؟